سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

مامان خسته... پارسا شنگول

1390/6/21 23:19
نویسنده : مامانی
764 بازدید
اشتراک گذاری

اگه میخواین بدونین چی سر مامان خوابالو و خسته و نی نی شنگول و سرحال اومد.....

 

niniweblog.com

ادامه مطلب رو بخونید

niniweblog.comگاهی بچگی های خودمون یادمون میره

پارسای مامانی چطوره؟ امروزم که اشک مامانو دراوردی عسلم. پرستارت میگه از صبح تا ظهر نخوابیدی. http://www.khavaranshop.com/ 

خرید پستی از خاوران شاپخب منم از ساعت 2 شروع کردم به خوابوندنت.

 اولش که تا میتونستی از سر و کولم رفتی بالا  و از پشت موهامو میکشیدی ونمیذاشتی از خودم دفاع کنم ... بعد با دستای کوچولوت لای در رو باز کردی یه نگاهت به من بود و یه نگاهت به هال.... منو بی خیال شدی رفتی ...من هم  که خسته و خوابالو بودم هر چی صدای جونور و سگ و گرگ و گربه بود دراوردم ......تا برگردی پیشم. تازه اقا دزده و گربه سیاه رو هم صدا کرده..

www.smilehaa.org.هیییییییییییییچ تاثیری نداشت.ز.. پس در رو کامل باز کردم و از دور مواظبت بودم.... یه دور کامل که گشت زدی و اسباب بازی های متعلق به هال رو بهم ریختی خمیاره کشان و چشم مالان اومدی رو تشک کنارمwww.smilehaa.org.... من هم خوشحال از شروع یه خواب راحت که یهو.... اوووووووووووع...اووووووووووع..........شروع کردی به اجابت مزاج...........و من هم صبر پیشه کردم جهت اطمینان از پایان کار.... و وقتی بردم تو حموم شستمت.... دوباره چشمات بازیگوش شد و سرحال... ربع ساعتی از پشت پنجره کوچه رو تماشا کردی و من دکمه چای ساز رو زدم تا شاید این خواب و سردرد از سرم بپره.Orkut Scraps - Spongebob ولی کو فرصت چای؟؟ به زور از میله های پنجره جدات  کردم  و دوباره روی بالشتت بودی.. پلک هام سنگین سنگین بود..... یهو شروع کردی به گریه اون هم چه گریه ای... یعنی چشاتو باز کن باهام بازی کن...منو بغل کن راه برو خصوصا طرف  پنجره اشپزخونه..... اینجا دیگه من هم گریه ام گرفت. بغلت که میکنم بلافاصله نیشت باز میشه ذوق میکنی.www.smilehaa.org

یاد اتاق خواب خودم افتادم و علاقه ات به کشوهای میزتوالت.... اخیییییییییش روی تختم دراز کشیدم ز. واااااااای هنوز یه کشو رو هم خالی نکردی که اومدی رو تخت پیشم... ساعت 6 شده بود و این بار برا خواب گریه میکردی ولی نمیذاشتی بذارمت رو پام لالایی بدم... مجبور شدم شیشه شیر دوم رو بهت بدم که بعدش دیدم با صورت رو پتو دراز کشیدی و خوابت برد.........................ز...........ز.........

...................................... 45 دقیقه خوابیدیم................فقط.............................که با گریه تو دوباره بیدار شدم...................................

همون یه چرت و یه لیوان چای سرحالم کرد و بردمت بیرون یه تاب "جدید" خریدم برات:

(میان خاطره)

2 ماه قبل: اقا تاب چنده؟ 50 تومن!!!!!!!!!!

شمال: خانوم این تابا چنده؟ 50 تومن!!!!!!!!!!!من:اقای همسر همه جا همینه. بخریم دیگه. اقای همسر: باشه

در راه خرید: حالا بیا این مغازه رو هم ببینیم. خانم این چنده؟ 30 تومن.... هاااااااا؟؟!! خریداریم

در راه برگشت از خرید: بیا ببین از پشت ویترین همون 50 تومنیه؟... اررررره. همینه

          تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

امشب: اقا این تابا چنده؟ 15 تومن؟/!!!!!!!!!!!!!! من: دست دومه؟ فروشنده: نه...پس ایرانیه؟ چون من جنس پلاستیک خوب خارجی خریدم گرونتر ولی اینقدر جاش تنگه که بچه ام بیچاره پاهاش خش میافته....... ولی این بزرگتره انگار؟ فروشنده هم تایید کرد

خلاصه با این تاب پلاستیک ایرانی! بالاخره پسرم راحت تاب بازی کردی.

بعدشم رفتیم پارک . بعدش هم نی نی  من شام ( فرنی +یه غذای جدید)  خوردی و بعد یه کم بازی و خنده ساعت 9:30 نانا کردی.

 Orkut Scraps - Good Night

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان عليرضا
21 شهریور 90 4:52
سلام وبلاگ خيلي قشنگي دارين چه خوب ودلچسپ هم نوشتين عاليه سيد پارسا روببوس
مامان ارميا
21 شهریور 90 11:03
عزيزم. من هم بارها شده از سر كار اومدم و دلم مي خواد كمي بخوابم تا سردردم خوب شه ولي ارمياي بازيگوش خواب نداره و مي خواد بازي كنه.خيلي وقت ها تا آخر شب هم موفق نمي شم چرتي بزنم و ...
رادین کوچولو
21 شهریور 90 14:54
مرسی خاله قشنگ نوشته بودی. هر چی بیشتر میگذره از سید کوچولو بیشتر خوشم میاد
مامان پارسا
22 شهریور 90 1:41
دستت درد نکنه مامانی مهربون که با این همه خستگی با پارسا خان بازی میکنی و شیطونیاشو به جون میخری بیخود نیست که میگن بهشت زیر پای مادرانه
مامان آریان جون
23 شهریور 90 1:02
وااای چقدر اون لحظات سخته که برا خواب هلاکی اما بچه ها فکر بازیگوشی ان.باهات هم دردی میکنم عزیزم.وقتی صبح زود چشام باز نمیشه از خواب اما آریان اینقدر جیغ میزنه و دست تو چشم میکنه تا بازش کنم