لپ قرمزی
پسر مامان این روزها به اسباب بازیهاش و کتابهاش توجه نشون میده و وقتی البته کنارش نشسته باشیم خودشو با اونها سرگرم میکنه . به بعضی هاشون هم علاقه ویژه اندر ویژه داره. نمونه اش این پاندا که پرستارش براش خریده از همون اسباب بازی فروشی چنان بغلش کرد که انگار رفیق جون جونی شو بعد سالها دیده.. تو خونه هم هر از گاهی میره بغلش میکنه و بوسش میده ، بعد پرتش میکنه ، برمیگرده؟!!!
به اتوموبیلهاش، گوسفند چاقه، ببر پلاستیکی کوچولو، کامیون و کتابهاش بیشتر توجه داره...فعلا...چون هر روز چیزهای جدید ازش میبینیم... گاهی حدود ٢٠-٢٥ بار دست من رو میگیره و میبره رو کتاب یا اسباب بازی و یا موبایلم... با زبون بی زبونی میگه تو هی روشن کن... من هی خاموش کنم....یا موقع شعر و کتاب خوندن عکسا رو با انگشتت نشون بده..... یا هی پشت سر هم "بزن قدش"....
وقتی ساعت ٩ شب میشه همه لامپ ها و تلویزیون خاموش میشه و اهالی خانه هم همگی باید خودشون رو به خواب بزنن. پارسا تو اتاق خواب مشغول بازی میشه ولی همین که لامپ اتاقش خاموش و چراغ خواب روشن شد خودشو میرسونه به رختخوابش و خمیازه میکشه. بعد سرش رو میذاره رو شونه و یا قفسه سینه و یا شکمم و بعد از زل زدن چند دقیقه ای به نقطه ای نامعلوم میخوابه..... در حال حاضر از نظم خواب شبانه اش راضی ام . ولیکن سکوت باید باشه و خاموشی... پس مهمون داشته باشیم و یا جایی شب بمونیم دیگه خواب بی خواب.
و اما وابستگی اش به اینکه کسی کنارش باشه باعث میشه بعدا خیلی سخت اطاقشو جدا کنیم.
تو این عکس هم بعد از بازی تنهایی تو یه بعد از ظهر پاییزی رفت پیش بابایی اش خوابید.
تو هوای خشک و سرد همش به صورتش کرم مرطوب کننده میزنم. بگذریم از اینکه موقع کرم زدن دهنشو باز میکنه و میخواد زبون بزنه به کرم. (نه اینکه خوشبو هست، فکر میکنه خوردنیه).. شاید یه دستگاه بخور هم بخرم. یادش به خیر شمال از این خبرا نبود ( در عوض ٢ روز طول میکشه لباسا خشک شن).
ولی فکر نکنم قرمزی گهگاهی لپ هاش از این باشه. چون تو تابستون هم گاهی سرخ سرخ میشد گونه هاش. دو تا دایره رو گونه هاش قرمز قرمز، انگار با پرگار کشیدن توشو رنگ کردن. نمیدونم تو این عکس معلومه یا نه؟
یه چیز تکراری که همه بلدن:
فرنی: ١ لیوان شیر + ١ لیوان اب + ١ ملاقه سر خالی ارد برنج + همونقدر هم شکر و همون یه ملاقه هم گلاب..... خوب هم میزنیم رو شعله متوسط تا زیاد تا قوام بگیره..... و اما اگه اون وسط یه کم زعفرون و یه کم کنجد بزنین معرکه میشه.
این وضعیت فعلی خاله اتنا، دایی جون و خاله فاطمه هست که بعد از فارغ التحصیلی دانشگاه نمیخوان دست از سر کتاب و دفتر و درس بردارن. دایی جون البته موفق شده و انشالله به زودی شیرینی قبولی خاله جونی ها رو هم بخوریم. البته در سایر موارد زندگی هم براشون ارزوی خوشبختی میکنم.
و اما عمه جون که تا چند ماه دیگه نی نی اش از راه میرسه و ما هنوز نفهمیدیم و یا ولی به قول معروف هر چی باشه ، سالم باشه و از همین جا اولین سلام رو از طرف پسردایی به این نی نی کوچولو میرسونیم و از دیشب هم که فهمیدیم عمه جون ادرس ما رو میدونه، ازش میخوایم ما رو از نظرات خودش مستفیذ کنه.