یه روز میفهمی...
توی اطاق پارسا جونم مشغول بازی بودیم و صدای بلند تلویزیون از تو هال میومد. یهو دیدم پارسا تند تند میره تو هال و از اونجا سرک میکشه و به من نگاه میکنه و منتظر.... تعجب میکنم و ....گوش که تیز میکنم صدای زنگ تلفن بود .....
دراز میکشه کنار جاروبرقی ...به زحمت سیم رو میکشه بیرون و با خودش چهار دست و پا میبره.... هر از گاهی متوقف میشه و سیم رو محکم میکشه تا از محفظه اش بیشتر بیرون بیاد......میرسه به مبل... در حالی که سیم رو به دستش گرفته کفی مبل رو میندازه پایین.....با یه حرکت سریع با سینه میره رو مبل.........اینجا دیگه بلند میشم تا لحظه فرو کردن دوشاخه به پریز مچش رو بگیرم.
گل پسرم ! الان خیلی کوچولویی و گریه میکنی . ولی یه روز میفهمی که پریز برق، مایکروویو ، شیشه روغن زیتون، طبقات شیشه ای کمد ، فندک زدن زیر قابلمه روی گاز، چهار دست و پا رفتن تو پارک، راه رفتن رو سرامیک خیس حموم و تموم کارهایی که براشون گریه میکنی و من موافقت نمیکنم برای حفظ سلامتی پسر عزیزتر از جونم هست. یه روز میفهمی....
ناناز مامان...قربون ملچ ملوچ هات میرم و میخندیم با هم....فلفل هم بی فلفل!
خروسه داشت با جوجه هاش
بازی گل یا پوچ می کرد
یه گاوه داشت یونجه می خورد
خیلی ملچ ملوچ می کرد
مرغی خانوم اومد بیرون
گفت به خروس و جوجه هاش
هر کی ملچ ملوچ کنه
فلفل می ریزم تو غذاش