پسرم سینه میزنه
بعد از مدتها 5 شنبه امتحان دارم و همش میرم کتابخونه. روزی 1 یا 2 ساعت بیشتر نمیبینمت.... وقتی میرم خونه محکم میچسبی به من و سرتو میذاری رو شونه هام ( البته انگشت اشاره ات هم به سمت مایکروویو میره) .....پسر گلم. چاره ای ندارم. دلم برات تنگه. معذرت میخوام که نمیتونم پیشت باشم.
پسر بالاخره موفق شد شیشه روغن زیتون رو برداره و ته مونده اش رو سر بکشه. بعد قیافه اش در هم رفت و در حالی که معلوم بود خوشش نیومده گفت : به به !!!!!!
پسر تقریبا میدوه ولی اگه بیوفته نمیتونه بلند شه!!
تعطیلات هفته قبل پدر جون و مادر جون اینجا بودن و با پسر و بابایی رفتیم دسته های عزاداری..پسر یاد گرفت سینه بزنه. گاهی یه دستی و گاهی دو دستی و گاهی به شکمش و گاهی به پوشکش؟!! با نوحه تلویزیون هم سینه میزد. حالا که براش شعر میخونم و میگم دست بزن، سینه میزنه!!!
پسرم شربت زعفرونی نذری هم خورد.
دسته های عزاداری و طبل و سنج ها رو با هیجان نگاه میکرد و البته توجه کامل به تمام نی نی های موجود در جمعیت! عکسهای اون روز رو که از پدر جون بگیرم میذارم تو وب.
دلم برای پسر خیلی تنگ شده.
امشب اورژانس خیییییییییلی شلوغ بود و همه امیدهای من برای درس خوندن امشب به باد رفت!الان 11:30 دقیقه شب، بعد از یک سی .پی. ار طولانی برگشتم به اطاقم!