سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

اشک ها و لبخندها

1390/9/30 22:27
نویسنده : مامانی
730 بازدید
اشتراک گذاری

ساعتها و روزها به سرعت میگذره و پسر کوچولوی من بزرگتر میشه.دوست دارم صد بار بمیرم تا پسرم عمر جاودانه داشته باشه. نگاهش میکنم. هم از خنده هاش شاد میشم و هم از لجبازی ها و نق زدن هاش... وقتی برای گرفتن چاقو از دستم مثل ابر بهار گریه میکنه و دماغ احتمالا شورش به لب هاش میرسه دیدنی میشه....

وقتی صدای هواپیما میاد و ناگهان تو کاری که میکنه ثابت میشه و به پنجره نگاه میکنه و بعدش به من لبخند میزنه دیدنی میشه....

وقتی برای اولین بار کفش پاش میکنی و اجازه میدی تو فروشگاه راه بره دیدنی میشه... همینطور میره و میره و به ادمها لبخند میزنه.... جوری که همون شب فیلمش رو برا هر کسی که میشناسم E-mail  میکنم.میره طرف ماشینهای بچه هایی که از مجتمع کرایه کردن و هلشون میده، که تصمیم میگیرم یکی براش بگیرم. انچنان با اشتیاق فرمونش رو میچرخونه که انگار واقعا داره رانندگی میکنه و بعد نیم ساعت دور زدن وقتی برش میدارم انچنان داد وفریادی راه میندازه که بیا و ببین...

خونه که برمیگردیم اشاره میکنه که کفش تازه مو پام کن  و شروع میکنه به راه رفتن تو اتاق در حالی که نگاهش رو کفشاشه...

وقتی قند میذاره تو دهنش و اصرار داره خودش لیوان چای رو برداره. وقتی سرفه اش میگیره و چای تا تمام لباسهاش جاری میشه..ولی باز هم اصرار میکنه دیدنی میشه...

وقتی نصف شب بیدار میشه و میبینه باباش هست ،میره بغلش و میگه با..بو..و انچنان بهش میچسبه که انگار میدونه فردا باباش میره ...و باباش تا هفته بعد که بیاد هر بار تو تلفنش خاطره همون لحظه رو تعریف میکنه و میفهمم که چه دلتنگ پسرش هست...

وقتی برای گرفتن شیشه شیرش بی تابی میکنه.....

وقتی تو خواب ظهر دستم رو میکشه به طرف محفظه باطری اسباب بازیهاش و مرتب این کارو تکرار میکنه ..یه داد کوچولو میزنم که "نا نا کن بچه" بعد که میبینم لب و لوچه اش از ناراحتی داره کج میشه میخندم و بغلش میکنم و میگم" مامانی این یه رسم قدیمی هست که بچه ها مجبورن به زور هم که شده ظهر ها یه چرتی بزنن" بدون اینکه بفهمه چی میگم ذوق کرده که بیدارم و حرف میزنم...

وقتی میبینم خودش تنهایی از حالت نشسته بلند میشه... میگم اخ جون باز هم وابستگی اش به من کمتر شد... میدونم یه روز دلم تنگ میشه برا گرفتن دستاش...

پسرم عاشق کتلت و ماکارونی و ماست و البته اب سرد....

این ها قسمتی از خاطرات ٢ روز اخیرم بود با پسر نازم....

و اما عکسها:

روی هر موضوع کلیک کن:

پارسا برای اولین بار توی فروشگاه

پارسا و تراکتورش

پارسا با کی حرف مزنه؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان اميرحسين(سام)
1 دی 90 10:29
خيلييييييي پارسا بانمكه اسفند دود كن واسش
مامان اميرحسين(سام)
1 دی 90 10:31
چه تلفني حرف ميزنه بوس واسه پارسا جون
مامان اسراواسما
1 دی 90 15:09
سلام عزیزم!ممنون از تبریکات.دیروز اومدم عکسای پسر خوشگلتم دیدم امانتونستم برات کامنت بزارم میگم پارساجونم من قلبم مشکیه هاااااااااا اون خانمی که پشت خط داره بهت جوک میگه کیهههههه؟؟!! آخ قررررررربونت
شیوا
2 دی 90 12:23
سلام وقتتون به خیر و خوشی . اگر وب بیا تو ببین چه خبره رو دوست دارین به کد 189 رای بدین . دوستنون دارم یه عالمه .
خاطره مامان بردیا
2 دی 90 15:53
کفش های جدیدت مبارک باشه عزیزم قربونت برم که اونطوری با تلفن صحبت می کنی وروجک
خاطره مامان بردیا
2 دی 90 15:54
کتلت و ماکارونی و ماست و .. هر چی که دوست داری بخوری نوش جونت باشه فسقلی
dp
3 دی 90 1:48
با سلام . وبلاگ ملیسا خانم با موضوعیت اولین شب یلدا به روز شد. باعث سرافرازی ماست که به وبلاگ پاره تنمون سری بزنید و با نظرات قشنگتون چراغی از مهر و محبت برای آینده نو گلمون روشن کنید .
fatemeh
3 دی 90 9:46
elahiiii!!! ghorbon e on rah raftanet besham vorojak...ba ki harf mizani khale?gheirati shodam
مامان ارميا
3 دی 90 12:22
الهي جيگرتو هام هام كنم. خيلي ماهي .
مامان رومینا
3 دی 90 12:41
الهی ...عزیزم داشتی با کدوم دختر حرف میزدی؟شیطون داشتی ازش شماره میگرفتی پارسا جوون به مامانی بگو به دوست جوونیت رومینا رای بده که رومینا تو جشنواره برنده شه.باشه خاله؟
مامان رومینا
3 دی 90 15:32
رای گیری نی نی وبلاگ شروع شده.به وبلاگ رومینا کوچولو سر بزنید و بهش رای بدید ممنون
خاله ی امیرعلی
3 دی 90 22:59
سلام دوستم هزارماشالاه به پارسای گل پسر من وقتی خاطرات شیرینشو میخونم حظ میکنم بخدا جوووونم عکسهاشو بزن دست قشنگه رو برای پارسای زرنگ و خشگل ای جووووووونم کفشاشو نیگا رنگشم خیلی قشنگه
نگین مامان رادین
4 دی 90 0:14
★。˛ °.★__ *★* *˛. ˛ °_██_*。*./ \ .˛* .˛.*.★* *★ 。* ˛. (´• ̮•)*˛°*/.♫.♫\*˛.* ˛_Π_____. * ˛* .°( . • . ) ˛°./• '♫ ' •\.˛*./______/~\ *. ˛*.。˛* ˛. *。 *(...'•'.. ) *˛╬╬╬╬╬˛°.|田田 |門|╬╬╬╬ . ... ... ¯˜"*°•♥•°*"˜¯`´¯˜"*°•♥•°*"˜¯` ´¯˜"*°´¯˜"*°•♥•°*"˜¯`´¯˜"*°
مامان نوژا
4 دی 90 8:48
وای عزیز دلم خیلی نمکدون شدهقالب وبلاگ هم مبارک باشه
مامان پارسا
15 دی 90 18:45
خب پس چرا به من زنگ نمیزنی خاله جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان زهره
27 دی 90 9:57
چقدر بامزه داره با خانومی صحبت می کنه.. خیالتون تخت دوروزه دیگه اگه ازتون موبایل نخواست.