اشک ها و لبخندها
ساعتها و روزها به سرعت میگذره و پسر کوچولوی من بزرگتر میشه.دوست دارم صد بار بمیرم تا پسرم عمر جاودانه داشته باشه. نگاهش میکنم. هم از خنده هاش شاد میشم و هم از لجبازی ها و نق زدن هاش... وقتی برای گرفتن چاقو از دستم مثل ابر بهار گریه میکنه و دماغ احتمالا شورش به لب هاش میرسه دیدنی میشه....
وقتی صدای هواپیما میاد و ناگهان تو کاری که میکنه ثابت میشه و به پنجره نگاه میکنه و بعدش به من لبخند میزنه دیدنی میشه....
وقتی برای اولین بار کفش پاش میکنی و اجازه میدی تو فروشگاه راه بره دیدنی میشه... همینطور میره و میره و به ادمها لبخند میزنه.... جوری که همون شب فیلمش رو برا هر کسی که میشناسم E-mail میکنم.میره طرف ماشینهای بچه هایی که از مجتمع کرایه کردن و هلشون میده، که تصمیم میگیرم یکی براش بگیرم. انچنان با اشتیاق فرمونش رو میچرخونه که انگار واقعا داره رانندگی میکنه و بعد نیم ساعت دور زدن وقتی برش میدارم انچنان داد وفریادی راه میندازه که بیا و ببین...
خونه که برمیگردیم اشاره میکنه که کفش تازه مو پام کن و شروع میکنه به راه رفتن تو اتاق در حالی که نگاهش رو کفشاشه...
وقتی قند میذاره تو دهنش و اصرار داره خودش لیوان چای رو برداره. وقتی سرفه اش میگیره و چای تا تمام لباسهاش جاری میشه..ولی باز هم اصرار میکنه دیدنی میشه...
وقتی نصف شب بیدار میشه و میبینه باباش هست ،میره بغلش و میگه با..بو..و انچنان بهش میچسبه که انگار میدونه فردا باباش میره ...و باباش تا هفته بعد که بیاد هر بار تو تلفنش خاطره همون لحظه رو تعریف میکنه و میفهمم که چه دلتنگ پسرش هست...
وقتی برای گرفتن شیشه شیرش بی تابی میکنه.....
وقتی تو خواب ظهر دستم رو میکشه به طرف محفظه باطری اسباب بازیهاش و مرتب این کارو تکرار میکنه ..یه داد کوچولو میزنم که "نا نا کن بچه" بعد که میبینم لب و لوچه اش از ناراحتی داره کج میشه میخندم و بغلش میکنم و میگم" مامانی این یه رسم قدیمی هست که بچه ها مجبورن به زور هم که شده ظهر ها یه چرتی بزنن" بدون اینکه بفهمه چی میگم ذوق کرده که بیدارم و حرف میزنم...
وقتی میبینم خودش تنهایی از حالت نشسته بلند میشه... میگم اخ جون باز هم وابستگی اش به من کمتر شد... میدونم یه روز دلم تنگ میشه برا گرفتن دستاش...
پسرم عاشق کتلت و ماکارونی و ماست و البته اب سرد....
این ها قسمتی از خاطرات ٢ روز اخیرم بود با پسر نازم....
و اما عکسها:
روی هر موضوع کلیک کن:
پارسا برای اولین بار توی فروشگاه