سفرنامه شمال 7
این بار ١ هفته شمال بودم وخیلی خیلی خیلی خوب بود. گرچه مریضی پارسا و بعد محمدمهدی نگرانم کرده بود و پسری عمو و عمه و خاله فاطمه ودایی اش رو ندید ولی هوا خوب و خیال راحت بود.
برای اولین بار بعد از تولد پارسا با اتوموبیل رفتیم شمال. از جاده مه الود و زیبای کیاسر. پسر مریض و بیحال من تمام راه سرش رو شونه ام تو بغلم نشسته بود.
رفتیم قایمشهر خونه ما و مثل همیشه به روستاهای مادربزرگ هام سری زدیم. شب اول رفتیم زیارکلا که پارسا هنوز شکم روون بود و نیمه سالم. یه بوس گنده به ننی داد که خیلی خوشحالش کرد.
روز بعد رفتیم رکابدارکلا. پسرعمه 5-6 ساله من ، محمدجواد هم اونجا بود وبه پسری خیلی خوش گذشت. تو عکساش معلومه . از توپ بازی وماشین بازی تا دنبال کردن گوسفندها تو صحرایی. محمدجواد میگفت بازی قانون داره و خلاصه نمیتونست یه بچه 2 ساله و سرگرم کنه. ولی پارسا همین که ئنبال توپ بدوه خوشحال بود. بماند که یه لحظه از مامان مامان گفتن هم دریغ نمیکرد.
فکر کنم بالای 50 بار مسیر ایوون باریکه رو رفتن و اومدن.
........................از خاطرات خودم............................................
نامه های قدیمی 5 سالگی خودم رو که با نقاشی به عمو تو جبهه مینویشتیم از پشت بوم اوردیم وخوندیم. خیییییییییییلی بامزه بودن. بابا از یاداوری اون زمانها تو فکر رفته بود. زمانی که خوشحال بودن الوچه ها رو چهارهزارتومن فروختن. زمانی که بعضی قسمت های نامه رو برا مادربزرگم سانسور میکردن ولی از مکث شون اینو میفهمید. زمانی که برای من 5 ساله سرمشق میگرفتن " عمو سلام" و من تو نصف صفحه اینو مینوشتم. زمانی که پدربزرگم زنده بود.
........................از خاطرات خودم.............................................
صحرایی که قدیم ها بزرگ بود اندازه چند تا زمین فوتبال. توش سبزی های خوش عطر وحشی درمیومد. همین موقع ها تو مهر و ابان تو خیسی شبنم صبح میگشتیم دنبال قارچ های کلاهکی و برای ناهار با پیاز سرخ شده میخوردیم. توش چند تا گله میتونست چرا کنه. تابستون ها عمو با کاغذ قهوه ای الگو خیاطی و چسب صمغی درخت بادبادکی درست میکرد که تو اسمون یه نقطه میشد.
شب های تابستون محرم که از تکیه برمیگشتیم تو همین صحرایی کرم های شب تاب فراوون بود. اونها رو میگرفتیم میبردیم خونه. تو روشنایی چراغ ولی چندشم میشد بهشون دست بزنم. عصرها جلوی خونه یه کنده درخت مثل یه نیمکت بود که همسایه ها جمع میشدن. پیرزن چاقه که اتنا تو بچگی ازش میترسید.
الان توش مسکن مهر ساختن و اندازه یه زمین فوتبال دورش دیوار کشیدن که مثل بعضی طنزهای برنامه نود تو زمین فوتبالش گوسفند میچره... خلاصه چیزی نمونده از اون سرسبزی.
.....................................................................................
بعد هم رفتیم بابل خونه پدرشوهرم. پند ساعت پسری رو گداشتم پیش پدربزرگ ومادربزرگش و رفتم بیمارستان پیش محمدمهدی. فکرش رو نمیکردم که جیکش در نمیاد و سرگرم میشه. پسرم دیگه بزرگ شده.
یه بعدازظهر هم با دوستای قدیم ام قرار گذاشتیم تو پارک. پسری اینقدر بازی کرد که سر تا پاش خیس عرق شد.
پس کو پسری؟
کلمات جدید هم پاد گرفته و تقریبا اکثر کلمات ما رو تکرار میکنه. پدرجون ومادرجون رو خیلی بامزه صدا میزنه. مثلا از تو حیاط و یا از تو ماشین داد میزنه: آجووووو...
همه جا هم اول سرش بالا بود ومیگفت: بن که (پنکه) وتا همه رو روشن نمیکرد نمینشست.
هر جا هم که رفتیم بعد مدتی که حوصله اش سر میرفت به من و پدر جون ومادجون به ترتیب میگفت : باشو (پاشو) وبعد سمت در اشاره میکرد ومیگفت : هن هن
شب اخر خونه خاله اتنا بودیم . همه ظرف ها رو تنهایی شست از حق نگذریم خیلی تخمه افتابگردون برا پسری مغز کرد
جمعه صبح هم برگشتیم مشهد. برعکس همیشه تو هواپیما اروم بود وبه محض ورود به سالن گفت: بابا کووو؟ فسقل یادش مونده بود پدرش تو این سالن با پرخ باربری سواریش داده بود.
این هم خلاصه اندر خلاصه سفرنامه شمال از نظر اوضاع و احوال پسری. حرف دل من بسیار است و جای، جای گفتن نیست
............................................................................................
( تبریکات قبولی)
تبریک به فاطمه جونم که کارشناسی ارشد رو همون بار اول تو رشته دلخواهش قبول شد. ایشالله دکتری
تبریک به اتنا جونم که تخصص قبول شد. امیدوارم روزی که در سواحل کالیفرنیا قدم میزنه یادش باشه که من تشویقش کردم بزنه زنان زایمان
تبریک به دایی شاهپور و دایی محمود که برا ارشد قبول شدن (دایی محمود از خوانندگان پر وپا قرص وبلاگ پسری)
تبریک به مرجان که از سد کنکور رد شد و به جمع دانشجویان پیوست