سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

یک بعداز ظهر سگی

1392/1/17 13:26
نویسنده : مامانی
1,542 بازدید
اشتراک گذاری

ظهر چند روز قبل از سال جدید که من وپسری خواب بودیم یکی زنگ زد وتا من چادر سر کنم هی در میزد و صدای اقایی بود که میگفت باز کن. من خر هم رفتم دم در دیدم یه جوونکی بود از خودم کوچیکتر یه یهو از قرمزی سفید شد و عکس سه در چهار پرستارم رو نشون داد که اینو میشناسی؟ گفتم چطور؟ گفت بهش بگو بیاد دم در. گفتم این خانم برام کار میکنه وتا بعد تعطیلات هم نمیاد.

گفت میدونین اهل فلان جاست؟ گفتم اره. گفت این خانوم از خونه تون دزدی میکنه. من رو هم راه داده تو خونه تون. اشپزخونه تون این سمته و اتاق خوابا اون سمت و ...اسم پسرت فلانه و...خونه دختره فلان جاست و...زنیکه هرزه هست و  با من دوست بوده و با چند تا از دوستام هم هست و...حالا که میخوام ولش کنم ازم شکایت کرده که دزدی کردم و ....

گفتم : اگه اینطوره تو هم مثل اون هرزه ای. حالم ازت به هم میخوره. چرا نمیری دم خونه اش و اومدی اینجا دنبالش؟ از خونه ما چی دزدیده؟

گفت: به جای تشکر این حرفا رو به من میزنی. بهش بگو بیاد اینجا رودر رو شیم. یه ساعت مردونه بهم داده و ..

حالا زن فضول همسایه اومده هی خانم دکتر چی شده میگه و اعصابم رو به هم میریزه.

گفتم من بدون اجازه شوهرم هیچ کاری نمیکنم. شماره خودتونو بدین ،به همسرم بگم تماس بگیره ببینه ماجرا چیه.

یارو شماره شو داد و من تو بهت موندم. هر چی دزدیده و هر گندی تو کوچه خیابون میزنه به درک. تحمل اینو که کسی رو تو خونه من اورده باشه اصلا نداشتم.

خلاصه فوری زنگ زدم به همسرم که اینجوریه و حالم اصلا خوب نیست

اون هم کارشو نصفه نیمه ول کرد و اومد. تصمیم گرفتیم اول بریم خونه پرستاره ( یا همون خونه ای که من نزدیک مون رهن کردم)

من رفتم تو و پرسیدم تو ادم دیگه ای رو اوردی خونه مون؟

جاخورد و گفت: چیییییییییییی؟ چی میگین. قران اورد که قسم اصلا اینطوری نیست ومن دو ساله دارم براتون کار میکنم. چیزی از خونه تون کم شده؟

گفتم عکست دست پسره هست.

گفت: اهاااا. حالا فهمیدم. من کیفم رو تو مغازه عطرفروشی جاگذاشتم. وقتی برگشتم بگیرم صاحب مغازه بهم گفت عطر رو چند خریدی؟ گفتم فلان قدر. گفته که شاگرده گرون فروخته و به جیب زده. شا هم بیا شهادت بده تا دزدی هاش معلوم بشه و .....

باور نکردم و با همسرم وپرستار رفتیم پاساز مربوطه. یکی دوبار زنگ زدم موبایل پسره که یکی دیگه برداشت وگفت اشتباهه و دایورت شده و چرت و پرت.

به مغازه که رسیدیم شوهرم یهو جوش اورد و داد وبیداد که به چه حقی اومدی خونه مون و چرا موبایل و جواب نمیدی و ...

پسره هم ترسید وگفت من تو خونه تون تا حالا نیومدم و دختره گفت بیا تو من نیومدم.

من هم گفتم ساعت رو بده؟ گفت خونه ست! بلند گفتم مال دزدی تو خونه ات نگه میداری؟

وسط سالن بودیم وجمعیت نگاه میکردن. که پرستار رسید و یه چک خوابوند زیر گوش پسره و پسره د در رو! فرار کرد. شوهر من هم قرمز و عصبانی زنگ زد 110 و بعد هم تشر به پرستاره که تو یه چیزیت هست...

خلاصه با حضور پلیس ماجرا رو صورتجلسه کرد ولی شوهرم حوصله و وقت شکایت و کلانتری نداشت ومن هم موافق بودم که با اینجور ادما در نیفتیم.

خونه که اومدیم شوهرم زنگ زد به پسره که راستشو بگو// پسره مشخصات ساعت گمشده ما رو داد که شباهتی نداشت وگفت که دختره با صاحب مغازه دوسته ومیخواد علیه من شاکی بشن...

همسرم گفت: اینا به ما ربطی نداره. دیگه دور وبر خونه ما افتابی نشو.

 

حالا قسم پرستارمون پشت قسم که من اونها رو نمیشناسم. من نمازخون هستم و اینها همش تهمت هست و...

من که تا 6 ماه بیشتر پرستار نمیخوام..خونه مون هم دوربین مدار بسته گذاشتیم. از طرفی حرفای پسره رو نمیتونم باور کنم و از طرفی دلم با پرستاره صاف نیست ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان اسرا واسما
18 فروردین 92 9:06
زهره مامان آریان
19 فروردین 92 7:28
اه چه ماجرای اعصاب خوردکنی.لعنتی
ربولي حسن كور
22 آبان 92 12:10
سلام عجب ماجرائي
مامان امیرعلی
24 آبان 92 16:33
وای چقدربد.واقعاخیلی دوره بدی شده آدم به هیچکس نمیتونه اعتمادکنه
مامان امیرعلی
24 آبان 92 16:33
رمز؟؟
مامان ارمیا و ایلمان
25 آبان 92 12:59
عجب. پرستار اصلا خوب نیست. همون بهتر که گذاشتی مهد دوست خوبم.
مامان ارمیا و ایلمان
25 آبان 92 12:59
راستی من هم رمز.
مامان سهند و سپهر
10 آذر 92 12:29
اومدم وبتون ببینم اومدین یا نه و در چه حالی هستین که اینو دیدم. عجب ماجرایی داشتین شما. خب خوب هستین ایشالا ؟ گل پسری خوبه ؟ منتقل شدین به سلامتی؟ اوضاع بر وفق مراد هست ؟
مامان سهند و سپهر
10 آذر 92 13:17
رمز مطلبتون رو هم بی زحمت بدین ببینیم چی شد آخرش این ماجرای پرستار. آخه ما هم پرستار داریم حداقل شاید چشممون باز بشه
نسرین مامان باران
8 دی 92 12:10
سلام وای خدا قلبم وایستاد البته رمز نداشتم بقیش و بخونم حالا چی کار کردین؟