سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

پاییز، فصل بچه هام

1397/8/27 2:04
نویسنده : مامانی
359 بازدید
اشتراک گذاری

تولدها رو چهارنفره گرفتیم‌ تا چند روز مهسا متقاضی ۲۴ ساعته تولد گرفتن بود

دو ماهاز پاییز گذشته. اتفاقات زیادی افتاده ولی انگار هیچی یادم نمیاد. پارسا تو مسق نوشتن از پارسال بهتر شده ولی خب تا دو و ربع مدرسه ان و یه مقدار تکالیف رو اونجا انجام میدن. حیاط بزرگ و فروش غذای گرم تو مدرسه دارن ولی به نظر معلم کم حوصله!  بچه ام از شنبه و چهارشنبه بیزاره چون بلافاصله باید بره کلاس زبان. کاردستی درست میکنیم و تحقیق علومش رو زندگینامه نویسنده کتاب انتخاب کرد. برخلاف نظر عمل کرد و از معلم تذکر گرفت. ولی خوشم میاد به موضوعات فراتر از موضوع فواید سیب اهمیت میده😅خوشبختانه از سرماخوردگی و شپش هنوز خبری نیست. 

دختر هم همراه من میره مهد و برمیگرده. بعد دوماه هنوز نق نق و اضطراب جدایی داره. ولی معلومه تو مهد بهش خوش میگذره. بردنشون استادیوم توپ شوت کردن تو دروازه. اردوی جنگل رفتن و کلی برنامه دیگه. یه مدت بازی خونه مون نقش مربی و بچه های مهد با اسباب بازی بود. و البته دخترم مربی بود و مشخصا به عروسکی که اسمشو مهسا گذاشته بود توجه خاصی نشون میداد. بهترین چیزها رو برای اون میبرد و مرتب بغلش میکرد. منم میگفتم عروسک های دیگه هم میخوان تا یاد بگیره تو مهد توقع توجه خاص نداشته باشه. 

دخترم خوش زبون و صدبرابر نق نقو. چند روز احیر به کریه اش اهمیت نمیدم و امروز دقیقا چهل دقیقه جیغ و گریه تا جایی که صدلش گرفت. منم رفتم تو اتاق و هیچی نگفتم تا خودش اومد بغلم و ساکت شد. 

خب تو این دوماه یه بار رفتیم مشهد. با پدرجون و مادر جون و زمینی. توراه خیلی اذیت نکردن   هوا مشهد خیلی سرد بود. مثل همیشه تمیزکاری خونه و رفتن صبح تا شب پارسا به درمونگاه. برای اولین بار دسته جمعی رفتیم رستوران حرم و شام خوردیم. 

یه اخر هفته هم  رفتیم ساری خونه دوستم و شب هم ویلا فرح اباد خوابیدیم. پسر هم با دوستش یه مقدار دعوا کرد سر قلعه ساختن لب دریا و اوقاتمو تلخ کرد. یادی کنم از صبحانه در یک مکان کثیف و ناهار در گیلانکو. خلاصه بعدش خونه پدرجون و اینکه دایی وحید به خاطرترکیدن زود‌ز دچار سوختگی شده بود و بابا اینا رفته بودن قم. خدا رحم کرد سر یکی دو ماه حالش خوب شد. 

جمعه ها اغلب میریم جنگل صبحانه میخوریم   . همیشه هم سر یه چیزی قبلا داد و بیداد میکنم با بچه ها خصوصا پارسا که اصرار داره بریم فلان جای خلوت جنگل یا فلان خوراکی رو حتما میخوام .

دیروز هم رفتیم تلالر نمایشنامه دیدیم پارسا اصرار داشت بریم و مهسا انگشت تو گوشاش میترسید از صدای بلند ولی در نهایت هر دو خوششون اومد از نمایش

پسندها (2)

نظرات (1)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
3 اردیبهشت 98 23:21
پاییزتون زیبا😍