بابایی جونم... زودتر بیا
بابایی جونم تو رو خیلی دوست دارم. اخر هفته ها که میای اینقده خوشحال میشم که نگو. ولی نه اینکه همش مشغول بازیگوشی ام زمان زود میگذره...خیال میکنم صبح رفتی و شب اومدی... مامانی همش "تازه های منو "برات تعریف میکنه بعد تو هم قربون صدقه ام میری.
با هم بیرون رفتنو خیلی دوست دارم چون با دستای قوی منو بغل میکنی تو خیابون و من بغل رفتن و اطراف رو تماشا کردنو خیلی دوست دارم.
حتما بایدبیای تو اطاقم دراز بکشی تا من هم خوابم ببره وگرنه اوهون اوهون میام دنبالت ... مثلا اونقد میکوبم به در دسشویی تا بیای بیرون بغلم کنی. دیشب یهوری از خواب بیدار شدم چه مزه ای داشت اومدم سبیلتو کشیدم بعدشم سرمو گذاشتم رو شکمت و تا میتونستم موهای ریش و سبیلت رو نیشگونی دونه دونه کشیدم.
بعدم اومدم صورتتو فشار دادم که بلند شی بازی کنیم. چشات بسته بود ولی قرمز شده بودی و لبات میخندید....مامانی هم که اون گوشه اتاق مثلا خوابیده بود زیرچشمی نگاهمون میکرد.... وقتی رفتم طرف مامانی.. منو گذاشت رو پاهاش نانایی کنم. تا خواستم بخوابم یه صدایی اومد و چشمامو باز کردم... فهمیدم خنده تو بود که ترکید.. مامانی هم عصبانی شد و گفت ساعت 1 و نیمه شبه.. پدر و پسر خواب ندارین... بابایی جونم که از شیرین کاریهای من و یه ساعت با چشم باز رو پای مامانی تاب خوردنم نمیتونستی جلو خندتو بگیری رفتی تو هال و من بالاخره نانا کردم..........
عکس من و بابام (ادامه مطلب)