یک روز تعطیل با نی نی
شب شیفت بیمارستان بودم و بسی دلتنگ کودکم.... پس با خود عهد بستم که فردا که تعطیل است دربست در اختیار نی نی باشم....
صبح که رسیدم خونه پارسا رو صحیح و سالم از پرستارش تحویل گرفتم و تا میتونستم بوسش کردم. با صبر و حوصله سوپش رو گرم کردم و یه قاشق دست خودش دادم و یکی خودم گرفتم. مادر جون یه کاور غذاخوری خوشگل گرفته، تنش کردم و پارسا تا میتونست تمرین با قاشق غذا خوردن کرد.
چون به یکی از نی نی وبلاگی ها قول داده بودم یه عکس با بلوز راه راه از نی نی بگیرم...رفتم سراغ دوربین.... ولی این پسر که یه لحظه اروم ننشست که هیچی... پایه شکلات خوری رو کنده و اونو به داخل ظرف میکوبید و همزمان سعی در عوض کردن کانال تلویزیون داشت.
ادامه ماجرا در "ادامه طلب"
اون ظرف رو یکی از دوستای عزیزم سمانه جون بهم هدیه داده بود و خوشبختانه میشه با چسب تعمیرش کرد.... از خیر عکس گرفتن گذشتم.
اماده شدیم تا توی اون گرما بریم پارک نزدیک خونمون.... در واقع اولین باری بود که پارسا رو به پارک بازی میبردم... کالسکه اش رو با هزار زحمت تو صنوق عقب جاسازی کردم و پسرک مشعوف از ددر رفتنو گذاشتم تو صندلی ماشین.... و اما توی پارک پارسا جونم همه جا و خصوصا بچه ها رو با ذوق نیگا میکرد....
هر دو تامون پاهامون رو گذاشتیم تو اب کم عمق تا خنک شیم و پارسا هم حمله برد به طرف گل و گیاه ها...
اونقدر به پارکبان نگاه کرد و خندید که نگهبان هم چند تا سوت جانانه براش زد.
بعد نی نی رو بردیم طرف تاب و سرسره که چون داغ بودن از گرما رفتیم تو سایه نشستیم... پارسا رفت تو نخ بچه ها و من محو تمتشای پسرم...
موقع برگشتن خوابش برد. ساعت 12 بود و من ماهی تازه براش بخارپز کردم. اولین بار بود که ماهی میخورد و محو تماشای شعر ستاره تا اخرش خورد.
حالا من خستگی کشیک دیشبم داشت ظاهر میشد... تو اتاق پارسا دراز کشیدم..ولی این پسر قصد خوابیدن نداشت که هیچ... انگشت تو چشم و دهنم میکرد و میگفت ایییییییی.... یعنی تو هم نخواب و پاشو.... واااای من که یکی از افتخاراتم این بود که پسرم دورم بازی میکنه و کاری بهم نداره... حالا زمونه عوض شده... بهش شیر دادم... پوشک عوض کردم... رو پام چند بار لالایی دادم...نه... چشاشو میمالید و نمیخوابید...
کم کم سردردم ظاهر شد و عهدی که دیشب با خودم بستم فراموش کردم ....ولی مگه میشد خوابید و اهمیتی به این نی نی کوچولو نداد ... دیگه از خستگی و ناچاری گریه ام گرفت .... پارسا جونم اومد دستمو از صورتم کشید کنار و اونقدر اروم بهم نگاه کرد تا خندیدم... دوباره خوشحال شد و رفت سراغ بازیگوشی و این یه جا افتادن من تا 6 عصر طول کشید ... بعد پارسا رو بردم حموم... براش فرنی و سوپ درست کردم... یه کم جنگولک بازی و قلقلک بازی کردیم .... ساعت 9و نیم دیگه واقعا خوابش گرفت..
و بالاخره روی پای مامانی در حال نا نا کردن!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/