عاقبت دلتنگي
سلام نی نی نازم. از صبح که اومدم سر کار تا حالا که ١ ظهره دلم برات یه ذره شده...
بدتر اینکه تا فردا ظهر هم باید بیمارستان بمونم .
تو هم مجبوری تو خونه پيش پرستارت بموني
تو رو خدا ميبيني....
مشغول نوشتن پست بودم که بابايي زنگ زده که ميخوام برم سر کار، پرستار بچه نيومده..... ( اينجانب در شهر غريب مشغول تحصيل يکي از شاخه هاي پزشکي هستم و هيچ فک و فاميل و اشنايي هم ندارم).......
هر چي زنگ ميزنم پرستاره گوشي اش خاموشه؟؟!!!
پارسا تو 4 ماهگي اش دو هفته اي تو مهد بيمارستان بود...فوري زنگ زدم مهد پشت بخش قلب.. گفتم که بچه ام قبلا اينجا پرونده داشته.ميتونم بيارمش؟ گفتن ميشه. تند تند يکي از دوستامو جاي شيفتم گذاشتم رفتم خونه... کيف و شير و سوپ و سرلاک و پتو و پوشک و البته پارسا رو گذاشتم تو ماشين و اوردمش مهد...
ني ني ام وقتي الان دادمش دست پرستار مهد ،همچين چسبيد بهم...
نميدونم چجوري تو تخت مهد ميخوابه؟
حالا اگه اورژانس خلوت باشه دم به ساعت ميرم پيشش...
1) امان از دست پرستار بچه
2)تا نوشتم آخ بچمو نديدم دلم تنگ شده..ديدين چي شد؟
3) اگه بدونين اون دفعه که اوردمش مهد چه بلاهايي سرش اومد
4) اگه بدونين چقد ناراحتم؟!!!!!!
الان زنگ زدن از مهد به اتاقم که بچه ات لبو شده از گريه...
بدو رفتم ديدم از بس گريه کريه کرده قرمز شده.. خيس خيس از عرق و ديگه هق هق ميکنه...بغلش کردم. بوسيدمش. خندوندمش. خوابوندمش.....برگشتم سر کارم.
پارسا وقتی تو مهد از مامانش جدا میشد
وقتی رفتم پیشش کلی گریه کرده بود، اروم شد و به کشف اطرافش مشغول شد
قربون نی نی گلم برم..منو ببخش