نیست...نیست...
الان دارم از تو اطاقم تو بیمارستان مینویسم.
یه پرستار جدید پیدا کردم. ولی تا با پارسا اشنا بشه خواهرم اتنا جون اومده پیشمون.
١٠ دقیقه پیش که زنگ زدن مریض بدحال داریم یواشکی از خونه جیم شدم.
الان اتنا زنگ زده میگه پارسا چند بار تو اتاق ها رو سرکشی میکنه و میگه نیست ...نیست و بعد میره پشت در ورودی گریه میکنه و دوباره اتاق ها و...
دلم داره گریه میکنه برا پسرم که وقتی کنارشم برای از دست ندادنم محکم میچسبه بهم.
حالا من حرف دلم رو قبول کنم یا....
پرسش | ||||
|
maman |
ارسال پاسخ : 1391/2/25 - 15:21 | | |
|
پریا |
ارسال پاسخ : 1391/2/25 - 9:23 | | |
|
پاسخ | |||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
|||
|
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی