سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

روزهاي خيلي سخت

اسباب كشي كردم و كلي وسايل نو خريدم پارسا رفت مهد جديد و خوشش اومد از خونه اي كه اجاره كردم خوشم نيومد يه كم ناخوش احوال شدم بعد يهو جاي مهد رو عوض كردن از كوچه روبرو به خيابون دورتر حالا من موندم با خونه اي كه خوشم نمياد، مهدي كه دور شد، محل كاري كه بايد هر روز به اون شهر رفت و امد كنم و ناخوش احوالي مداوم من و مريضي گاه و بيگاه پارسا نقطه  بايد برگردم از صفر علت ننوشتن تو وبلاگ گل پسرم اين روزها
17 اسفند 1393

سلام و عليكي كوتاه

سلام پسر گلم اونقدر سرم شلوغه كه اصلا وقت نميكنم بيام وبلاگت رو به روز كنم كامپيوتر هم اذيت ميكنه و الان با موبايل اومدم ديگه تصميم گرفتم از اون شهر كوچيك كه حتي زبون مردمش رو متوجه نميشدي بيام به گرگان تا بتوني يه مهد خوب بري و تنها نباشي و منم سختي رفت و امد رو قبول كنم اخه احساس ميكردم اونجا تنها اخلاقت داره تغيير ميكنه و منم وقت زيادي نميتونم برات بزارم كلي خرج كردم و يه خونه رهن كردم نزديك يه مهد خوب بايد بگم پسر خيلي مهربوني هستي و واقعا همدم خيلي خوبي برام.البته خيلي هم حرف ميزني(پر از سوال و واژه هاي تازه) تو اين مدت كلي يادداشت از حرفات برداشتم ولي تو اين اسباب كشي اصلا نميدونم كجاست با چند تا عكس خاطرات رو...
15 بهمن 1393

آلبوم پاییزی

آلبوم پاییز   4 سالگی عید قربان سد که الان اسمش یادم رفت یه روز خوب الاغ سواری عاشورا   پسرم باز هم عکس دارم از پاییز 93 ....ایشالله سر فرصت ...
27 آذر 1393

لذت زندگی

  داشتیم کنار میز تلفن ساندویچ میخوردیم ظرف سس کج شد و مودم اینترنت یه کم سس قرمز شد پسر : اگه تبلت رو روشن کنیم اونوقت سس دانلود میشه   ....................................................................... پارسا جون چقدر کج و کوله نشستی؟ پارسا: کج و کوله تو یی!!! من: پارسا جون حرف زشت به مامانت میگی؟ پسر: بااااااشه..کج و کوله شما یی!!! ..................................................................... لذت زندگی چیه: نشستی با پسرت که هنوز 4 سالش نشده و هوس چای کرده کنار سینی و قندون.. بعد پسر یه لب به چایی میزنه پامیشه میره لب میز ناهارخوری رو نوک پاهاش بلند میشه و با احتیاط ظرف شکر رو ...
30 شهريور 1393

یه روز تابستونی

  یه روز 5 شنبه دم ظهر کباب کوبیده گرفتیم رفتیم جنگل چسبید واقعا با پارسا از رو درختا برا گلدونا خزه جمع کردیم. پسر هم با بیلچه و سطل مشغول برگ زدایی کف جنگل بود.. خواستم یه کم قدم بزنیم همش میگفت دور شدیم و برگردیم پیش بابا...نمیدونم چرا میتترسید. من فقط گفته بودم پارسا ما اینجا نشستیم تو نگاه کن از بالای تپه پشت درختا خرس نیاد   بعد هوس دریا کردیم...یه شهر و شهر بعدی و شهر بعدی همینطور سواحل زیبا رو میدیدم و به مذاق مون خوش نمیومد. آخرش سر از دریای بهشهر نزدیک نکا سر در اوردیم. یه الاچیق گرفتیم و پسر و پدر رفتن اب بازی. منم رو به دریا چای و استراحت از این پرتقال کوهی ها هم خریدیم که علیرغم شکل و عطر خوب ب...
16 شهريور 1393

دو کلوم حرف حساب

    من: دو تا از گلدون کاکتوس ها خراب شدن پسر: حتما بهشون آب کم دادی من: نه شاید زیاد آب دادم. بعضی گلها اب کم میخوان بعضیها هم زیاد پسر: بعضی ها هم اصلا اب نمیخوان من: نه مامان..اصلا که نمیشه ..همه گلها اب میخوان پسر: نهههه..بعضی ها اصلا اب نمیخوان..کرم هم ندارن! من: نه نمیشه مامان پسر: از اون گل الکی ها من: ارههه گل مصنوعی   ................................................................................................ من: الووو فاضلاب حموم مشکل داره.. پسر: فاضلاب باهاش بازی میکنیم؟! من: چییییی؟ پسر: فاضلا ... کنار هم میزاریم من: ارهههه. پازل ها   ..............
14 شهريور 1393

بعد از ظهر بندری

  بالاخره بعد از مدتها قسمت شد بریم بندر . دوست و همسایه من که پسرش ارین دوست صمیمی پارسا هست چندهفته ای میشه رفتن اونجا ما هم بلافاصله بعد از درمونگاه شال و کلاه کردیم و با خود خانم دکتر رفتیم خونه شون. سوییت اونها خیلی بهتر از مال ما بود با فضای سبز بهتر و ایمن تر. ارتین بلافاصله منو شناخت و مچ شد ولی ارین که از خواب بیدار شد خیلی خجالت میکشید و پارسا همش دورش میچرخید و با صدای نازک میگفت من اومدم ارین...پاشو فدای پسرم بشم که همبازی نداره این روزها بعد از دسر و میوه رفتیم لب دریا. غروب خنک بود و موسیقی از بلندگو پخش میشد و خیلی خوب و خلوت بود بعدش رفتیم بازار کنار دریا که به قول خودشون جنس از اونور اب میارن ...
11 شهريور 1393

یک خاطره اوژانسی

  ساعت 11 شب و پارسا جون کاملا آماده خوابیدن هست تلفن بیمارستان زنگ میزنه ومیگه یه خانم با اختلال ریتم قلبی اوردن. به اصطلاح ما VT. پزشک اوژانس  دسپاچه میپرسه که بهش شوک بدم یا نه؟ منم گفتم اگه فشارش خوبه و هوشیاره شوک نده من الان میام. گفتم فلان دارو رو تزریق کن گفت نداریم حالا هرچی به پارسا میگم بیا لباس بپوش یه دقیقه بریم بیمارستان قبول نمیکنه. میگه من دارم کارتون مک کویین میبینم. چند وقت اخیر با من گاهی میومد ولی اینبار عجله ام بیشتر بود. میگفت خوابم میاد. گفتم پس تنها میمونی من برم؟ (تو سوییت محوطه بیمارستان بودیم) گفت نه..واخماش رفت تو هم. گفتم پس لبتاب منو بیار تو ماشین نیگا کن. گفت باشع تو فاصله ای ...
24 مرداد 1393