سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

شادی ام ...پسرم....

1390/8/2 21:41
نویسنده : مامانی
2,138 بازدید
اشتراک گذاری

بهترین ها رو برای تو میخوام پسرم 

گل پسرم تاتی میکنه . از اون سر اتاق تا اینور. قربون دستهاش که ژست تعادل به خودش میگیره. پرستارش لباسهاشو مرتب میکنه تو کمد و بلافاصله پارسا میریزه بیرون و هر کدومو که درمیاره یه نگاهی به پرستارش میکنه تا عکس العمل اش رو ببینه. اخه خوب فهمیده پرستارش به این کارش حساسه . وقتی میگم مامانی اوووفه. بیرون نریز لباسارو. ..با انگشت اشاره میکنه به بخاری و لبهاشو غنچه میکنه و میگه هووووف.

پارسا جون دارای گواهینامه پایه یک با مهارت کامل در هل دادن ، دنده عقب رفتن و تغییر مسیر دادن کامیونش اون هم با چه سرعتی.

باقی دندونهای پارسا جونم در خواب زمستونی فرو رفته خیال نیش زدن ندارن انگار.فقط ٤ تا بالا و ٤ تا پایین وظیفه گاز زدن رو به دوش میکشن و لثه های خوشملش وظیفه جویدن. راستی چجوری یادش بدم مسواک کنه؟ خیال میکنم دندون A ّبالا داره زرد میشه؟؟؟!!

اخ جون. اخ جون. نی نی یاد گرفته بوس کنه. لبش رو میچسبونه و میگه موووچ... ولی فقط عروسکاشو بوس میکنه و نه مامانشو!!! و یه کار خوشگل دیگه نازی کردن صورت مامانشه.!

مراحل اولین بلال خوران

مهمون داریم. خاله و مادربزرگم اومدن و فردا میرن. کلی خوش گذشت و پارسااصلا غریبی نکرد باهاشون و راحت رفت بغلشون. مادربزرگ من ١-٢ سالی هست گاهی از حال میره و تا میبردنش دکتر خودش خوب میشد خلاصه فامیل ربطش دادن به هیجان زیادی و یا غذای تندو غیره . تا این دفعه که نوار گرفتن و نشون دادن بنده خدا به خاطر ضربان قلب بالا ( تا ٢٠٠ تا) میرفته تو این حال. قرص و دوا بهش دادم و گفتم هر وقت دستگاه درست شد میگم از اونور ایران بیاد بسوزونیم مسیر طپش قلبشو (ablation). حالا با اون حالش برام چی ها اورده : برنج  و پرتقال و انار ترش دون کرده و اش پشت پای مامان و بابام  و البته "پشت زیک " و" بأوو دونه "

 http://up.vatandownload.com/images/z6mtluo76zx8uy0fx4c.pnghttp://up.vatandownload.com/images/z6mtluo76zx8uy0fx4c.pnghttp://up.vatandownload.com/images/z6mtluo76zx8uy0fx4c.png

نیمه دوم سال برای مامانی عجیب میگذره. هر روز پر از مخلوط غم و شادی. مخلوطی از

 انرژی و خستگی. حالا دل نازکها مثل اتنا جونم و دوست خوبم

http://paaarsssa.niniweblog.com اگه پی نوشت هام باعث میشه غم تو دلشون لونه کنه پیشاپیش منو ببخشن.

شادی ام  "حس داشتن پسرم " هست. چه شبها و روزها نخوابم و چه درس نخونم و بورد قبول نشم.

شادی ام داشتن همسر مهربونم....

 شادی ام سلامتی خانواده هامون...

 شادی ام حج رفتن مامان و بابا...

شادی ام مهمون داشتن و تنها نبودن این روزهام...

شادی ام نزدیک شدن سه شنبه ها...

 شادی ام لباس و اسباب بازی خریدن برای گل پسر.....

شادی ام رفتن به خونه بعد ٣٦ ساعت شیفت بیمارستان...

شادی ام وقتی پسر تا ته ظرف غذاشو میخوره.....

شادی ام کامنتهای دوستام...

شادی ام هوای نیمه ابری نیمه افتابی....

شادی ام یه ناهار خوشمزه بعد از چند روز غذای درست و حسابی نخوردن....

و...و....و....

و تنها یک اتفاق مثل امروز که هر روز و هر جا داره اتفاق میافته تمام شادی هامو مه الود

میکنه چون یادم میاره که چطور طی چند دقیقه زندگی ادم زیر و رو میشه و چطور دیگه

نمیتونی عصر که میخوای بری خونه نون بخری.تو پی نوشت مینویسم و دل نازک ها نخونن.

وای که با این شغلم هنوز عادت به بی خیالی و پوست کلفتی نکردم....

http://up.vatandownload.com/images/z6mtluo76zx8uy0fx4c.pnghttp://up.vatandownload.com/images/z6mtluo76zx8uy0fx4c.pnghttp://up.vatandownload.com/images/z6mtluo76zx8uy0fx4c.png

پی نوشت ١: داستان امروزم مردی که فقط نیم ساعت نو زندگی دیدمش. ٤٠ ساله. زن و بچه و شغل و خونه و در اوج به ثمر نشستن تلاشهای زندگی اش. مردی که تابحال سالم بود و از ٥ صبح دچار درد قفسه سینه شد و دیگه هرگز صبح فردا رو ندید.

از یه بیمارستان تو سطح شهر که انژیوگرافی نداشت اعزامش کردن چون علیرغم درمان دارویی دردهاش ادامه داشت. وقتی تو اوژانس دیدمش کمی گیج بود و دستهاش سیانوتیک (کبود) و فشار خون پایین ونوار قلبش داغون.... تنها کاری که کردم گرفتن رضایت انژیو تا رگ قلبشو با بالون و فنر باز کنیم چون غیر از این راهی نبود... بعد هماهنگی با استاد و دویدم در اسانسور رو باز نگه داشتم. اومدن مریض به بیمارستان ما و رسیدنش به اطاق انژیو نیم ساعت هم نشد و من پرسیدم... خوبی؟ چشماتو باز کن. و گفت خوبم.... و چند دقیقه بعد داشتم ماساژ قلبی میدادم در حالی که رو تخت انژیو رگهای بسته شدشو میدیدیم و انگار مسابقه ای بود بین ما و عزرارییل که عزراییل برنده شد.

بارها و بارها مثل این مریض رو دیدم و بارها به ارزوهای کوچیک و بزرگ خودم خندیدم و بارها دوباره فراموش کردم. الان توی اتاقم توی بیمارستان صدای جیغ های همسرش از توی حیاط میاد.

البته خیلی از سکته های قلبی قبل از رسیدن به بیمارستان و یا توی خونه با اریتمی ناگهانی فوت میکنن ...و خیلی ها میان و اونقدر خوب میشن که فرداش انتظار ترخیص رو میکشن....دلم یه جوریه الان!

پی نوشت ٢:  اهل وبگردی نیستم با این همه مشغله. تازه شدیدا مستعد معتاد شدنwww.smilehaa.org و از کار و زندگی و از خواب افتادنم. پس اصلا به  صلاح نیست وبگردی. دیشب ولی یهو سر دراوردم از وبلاگهایی که نویسنده هاش "زن دوم " بودن. بیچاره ها تو چه شرایط روحی بدی بودن. همه نوشته هاشون پر از حسادت و التماس. و کامنت هایی پر از فحش و نصیحت. وقتی برگشتم به نی نی وبلاگ خودمون احساس نشاط و ارامش بهم دست داد. پر از کوچولوهای ناز و معصوم. امان از دست بعضی مردها!!www.smilehaa.org

پی نوشت ٣: من و پرستار پارسا انگار داریم هوو میشیم. منظورم در مورد پارساست. مثلا میگم ناز میکنه صورتمو میگه خب به صورت منم دست میکشه... میگم مامانی دیگه قدت میرسه کنترل رو بگیری؟ میگه این که خیلی وقته.....میگم ببین چجوری تکیه میکنه به من تلویزیون نیگا میکنه؟ میگه اخه همیشه همینجوری میشینیم جلو تلویزیون....میگم بگو "مامان"میگه از صبح همش گفته ماما...بابا...میگم چه ناز گوشی رو میگیره دستش میگه این که خیلی وقته... خلاصه میخواد بگه هر چی برا شما جدیده من خیلی وقته ازش میبینم و هر مهر و محبتی به شما داره با من هم داره......پرستار پارسا خیلی باهاش جور شده و وابستگی خاصی بهش داره. البته برا نگهداری اش این رابطه خوبه ولی زیادی یه جوریه!! مثلا زیاد حرف میزنه و در مقابل انتقاد من مقاومت شدیدی میکنه. اگه بگم هر کی در زد انگار نشنیدی فوری میگه من که باز نکردم . باز میبینم پستچی نامه اورده، تو خونه است و یا مامور برق اومده اون رفته باز کرده..... و امثالهم.

همه اینها اشکال نداره. برای من مهم اینه که پارسا راحت باشه و دوسش داشته باشی تا این ساعت های زیادی که پیشش نیستم اذیت نشه. البته بگما وقتی من میام خونه انچنان بهم میچسبه و دستش رودور گردنم حلقه میکنه که اگه به زور جداش نکنم چند ساعت بهم میچسبه.www.smilehaa.org.( اگه الان پرستارش بود میگفت خب تمام صبح همینجوری بهم میچسبه!!!)

 

قالب وبلاگ پسری از اول ابان ٩٠ عوض شد

اول این بود:

بعد این شد:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)

نانی
2 آبان 90 20:13
ماشااله چقدر نازه این پسمل. بوووووووووس
خاله فاطمه
2 آبان 90 20:34
قربون پارسا جونم برم که هرروز چیز جدید یاد میگیره خاله اش نیست که ببینه.(خواهر جونم غصه هیچی رو نخور ونگران نباش خدا حافظ تو و بچه ی خوشکلت هست و بابا ومامان هم از مکه حسابی براتون دعا میکنن.انشالله کشیکات کمتر میشه بیشتر پیش گل پسرت هستی)





فدای خواهر دلسوز و مهربونم بشم. البته اون مطلبی که خوندی بیشتر خنده داره تا غصه دار!
مامان امیرناز
2 آبان 90 22:41
سلام هم استانی ناز و مهربونم مرسی از مطلب قشنگت حالمو تعغییر داد ایشالا همیشه سهمت از زندگی شادی باشه راستی لینکم نکردی؟؟؟؟
مامان محمدصدرا
3 آبان 90 8:02
ماشاءالله به این پسر. هزار ماشاء الله خوب میفهمه همه چیزو. خدا نگهدارش باشه. راستی تو شادیهاتون منو شريک کنيد. هم موارد رو قبول دارم که قشنگن.


ایشالله همیشه شاد باشین
مامان ارميا
3 آبان 90 8:42
سلام مامان خوب.پارسا جونم خوبه ؟ خودت چطوري ؟ پي نوشت هات ناراحت كننده بود. وقتي مي خوندم از خدا خواستم هميشه به عزيزانم سلامتي بده كه من طاقت هيچ چي رو ندارم. از اينكه ساعت هاي زيادي از پارسا دوري ناراحتم. اي كاش مي شد كمي ساعت هات كمتر بشه. البته در آينده پارسا افتخار هم خواهد كرد به همچين ماماني. من هم از دست پرستارش حرصم دراومده. دلم نمي خواد ارميا كسي رو بيشتر از من دوست داشته باشه. البته چون پيش مادرم مي گذارمش و اون رو زياد دوست داشته باشه اصلا ناراحتم نمي كنه چون مادر خودمه.ولي غريبه كاش يه فكري بكني. نمي دونم چي.از دستم كه ناراحت نشدي خانومي.نمي خوام تو زندگيت دخالت كنما. دلم براي پارسايي سوخت و براي مامان گلش.مي بوسمتون.


البته پارسا که همش بهش خوش میگذره. من یه کم حساسم. به قول مامانم زمین و اسمون یکی بشه هیچکی مامان ادم نمیشه
ممنون که وقت گذاشتین

مامان پارسا جون
3 آبان 90 9:50
سلام خانومی خوبی ؟قربون گل پسر ماهت که اینقدر آقاست. راستی ما هم یکی رو داریم که همین رفتارهای پرستار پسرت رو میکنه حالا نمیگم کی خودم بده نشم پی نوشتت خیلی داغونم کرد. من حتی مرگ افراد غریبه هم واسم سخته به خاطر همین همیشه از خدا میخوام زیاد عمر نکنم تا اینقدر زجر نکشم. نمیدونم شایدم از ایمان ضعیفمه.. ببوس گل پسرو
مامان نیایش
3 آبان 90 10:11
سلام مامانی ان شا الله همیشه کنار همسر و پسر گلت احساس شادی کنی کاش شرایطت اجازه میداد که پرستار نگیری براش و خودت همش کنار گل پسرت باشی ولی خب اشکال نداره پارسا باهوشه و میدونه که هیچکی مثل مامان نمیشه ان شا الله سالم باشه همیشه و شما هم شاد باشی معلومه آدم مهربونی هستی که از غصه مردم غصه دار میشی ولی مواظب خودت باش


maman azarnaz
3 آبان 90 23:28
SLM khoda baratun hefzesh kone golpesaretun ro
مامان اميرعلي
4 آبان 90 12:41
سلام روي پسر گلت رو ببوس . پسر ماهي شده . من پسرم رو ميذارم پيش مامان ولي وقتي از سركار برمي گردم اميرعلي اصلا محل نمي ذاره كه من رفتم خانه . يه وقتهايي به مامان هاي خانه دار حسوديم ميشه
مامانی طاها
4 آبان 90 19:24
عجب مراسم بلال خورونی خدا حفظش کنه براتون
مامان آریان جون
4 آبان 90 22:11
خدا بهتون سلامتی بده با این کار سخت و غم انگیز(هر ازگاهی)
مامان منم همینو میگه همیشه اما من که میگم بچه ادمو حسود میکنه.منم همین مشکلو با یکی دارم که اریان وقتی اونو میبینه اصلا ما رو به حساب نمیاره.
در تلاشم که زیاد حرص نخورم.
موفق باشی.پارسا جونمو ببوس.


واقعا حرص نخور. چون تا دنیا دنیاست هیچکی جای مامانو نمیگیره
مامان پارسا
4 آبان 90 23:23
سلام عزیزم
بسیار خوشحال شدم بخاطر تمام شادیهات و برایت آرزو میکنم که مستدام باشند
ممنون از بابت مشهور کردن من هرکی پستتو بخونه دیگه مارو بشنااااااسه
من خیلی هم دل نازک نیستم فقط میگم خانه مهربانانه ی پارسا عزیزمان با این لطافت خیلی با این پ.ن همخوانی نداره و آدم انتظار دیدن این خاطراتو اینجا نداره،دل آدم میگیره از خوندنشون
هر چقدر پ.ن اولت خون بجگرمان کرد از پ.ن سومت کلی خندیدم خیلی جالب بود میگم بهش یاد بده اقلاًاول دست طرف رو از زیر در نگاه کنه .................................... ولی خوب به پارسا خان اصلاًنمیاد که بیشتر از مامانیش هیچ زن دیگه ای رو دوست داسته باشه مامانی خودت تکککککککککککککی(اگه پرستارش بخونه میگه این که خیلی وقته بهش نمیاد


شما لطف دارین. معلومه که بیشتر از من فعلا!! کسی رو دوست نداره. امیدوارم چیزی براش کم نذارم
مامان علي
5 آبان 90 2:36
آفرين به ماماني با اين تلاش و پشتكارش كه هم به آدماي بيمار كمك ميكنه هم سعي ميكنه چيزي براي بچه اش كم نزاره . ايشاءا.. هميشه موفق باشي . آقا پارسا به مامانش افتخار ميكنه.
مامان نوژا
5 آبان 90 8:05
یعنی منم میتونم به نوژا بلال بدم؟میتونه بخوره؟


چند تا دندون داره؟ اگه نرم باشه ذرت میشه. البته من هم میترسیدم دونه هاش بپره تو گلوسش. البته چند تا دونه جوید و تف کرد . زیاد از مزه سوخته خوشش نیومد
مامان سام
5 آبان 90 15:09
سلام مامان پارسا خوبي؟خيلي به خاطر پي نوشت ناراحت شدم كلا يه آدم دل نازكي هستم اما خوبه كه آدمي يادآور همه چيز باشه .مرگ هم هميشه تو يه قدمي وايساده.بلال خوشمزه بود پارسا جون؟؟

مامان یسنا
5 آبان 90 16:58
به منم بلال میدی خاله جون؟؟؟؟؟؟؟


خاطره مامان بردیا
6 آبان 90 15:52
قربونت برم که تاتی تاتی می کنی... قربونت برم با اون دندونای موشیت. قربونت برم با اون بلال خوردنت و شیطونی کردنات.. نوش جونت عزیز دلم
خاطره مامان بردیا
6 آبان 90 15:55
پارسا جونم من که انقدر دوست دارم عاشقتم دیوونه تم.. پس چرا اسم من توی لینک دوستات نبود؟ پس چرا اسم تو توی وبلاگ من هست؟ شاید تو من و به عنوان دوستت قبول نداری؟! اکشال نداره من که باز دوستت دارم


ببخشید خاله . فکر میکردم هستین
مامان آئين
7 آبان 90 14:05
عزيزم شاديهايتان افزون و مستدام...


ممنونم
طيبه مامان پوريا
8 آبان 90 8:52
واي اينقدر داره خوشمزه مي خوره كه آدم هوس مي كنه ..الهي چقدر ناز شده اين گل پسرت ...راستي به ما سر نميزني ديگه ؟؟
بابای مهرسا
8 آبان 90 13:49
خدا نگهدارتون باشه....انشالله موفق باشید
خاله ی امیرعلی
15 آبان 90 9:39
سلام مامانی
بخدا دلم میخواد این پارسایی رو از پشت مانیتور بخورم
فدات بشم منو هم بوووووس میکنی هلووو؟؟
خدا قوت دوستم انشالاه تنت سالمو لبت همیشه خندون باشه
با عرض شرمندگی من پی نوشت ها رو نخوندم واقعا بهم تاثیر میذارن الان که صبحه نخواستم حالم تغییر کنه میذارم واسه شب و حتما کامنت میذارم


منتظرم