شادی ام ...پسرم....
بهترین ها رو برای تو میخوام پسرم
گل پسرم تاتی میکنه . از اون سر اتاق تا اینور. قربون دستهاش که ژست تعادل به خودش میگیره. پرستارش لباسهاشو مرتب میکنه تو کمد و بلافاصله پارسا میریزه بیرون و هر کدومو که درمیاره یه نگاهی به پرستارش میکنه تا عکس العمل اش رو ببینه. اخه خوب فهمیده پرستارش به این کارش حساسه . وقتی میگم مامانی اوووفه. بیرون نریز لباسارو. ..با انگشت اشاره میکنه به بخاری و لبهاشو غنچه میکنه و میگه هووووف.
پارسا جون دارای گواهینامه پایه یک با مهارت کامل در هل دادن ، دنده عقب رفتن و تغییر مسیر دادن کامیونش اون هم با چه سرعتی.
باقی دندونهای پارسا جونم در خواب زمستونی فرو رفته خیال نیش زدن ندارن انگار.فقط ٤ تا بالا و ٤ تا پایین وظیفه گاز زدن رو به دوش میکشن و لثه های خوشملش وظیفه جویدن. راستی چجوری یادش بدم مسواک کنه؟ خیال میکنم دندون A ّبالا داره زرد میشه؟؟؟!!
اخ جون. اخ جون. نی نی یاد گرفته بوس کنه. لبش رو میچسبونه و میگه موووچ... ولی فقط عروسکاشو بوس میکنه و نه مامانشو!!! و یه کار خوشگل دیگه نازی کردن صورت مامانشه.!
مراحل اولین بلال خوران
مهمون داریم. خاله و مادربزرگم اومدن و فردا میرن. کلی خوش گذشت و پارسااصلا غریبی نکرد باهاشون و راحت رفت بغلشون. مادربزرگ من ١-٢ سالی هست گاهی از حال میره و تا میبردنش دکتر خودش خوب میشد خلاصه فامیل ربطش دادن به هیجان زیادی و یا غذای تندو غیره . تا این دفعه که نوار گرفتن و نشون دادن بنده خدا به خاطر ضربان قلب بالا ( تا ٢٠٠ تا) میرفته تو این حال. قرص و دوا بهش دادم و گفتم هر وقت دستگاه درست شد میگم از اونور ایران بیاد بسوزونیم مسیر طپش قلبشو (ablation). حالا با اون حالش برام چی ها اورده : برنج و پرتقال و انار ترش دون کرده و اش پشت پای مامان و بابام و البته "پشت زیک " و" بأوو دونه "
نیمه دوم سال برای مامانی عجیب میگذره. هر روز پر از مخلوط غم و شادی. مخلوطی از
انرژی و خستگی. حالا دل نازکها مثل اتنا جونم و دوست خوبم
http://paaarsssa.niniweblog.com اگه پی نوشت هام باعث میشه غم تو دلشون لونه کنه پیشاپیش منو ببخشن.
شادی ام "حس داشتن پسرم " هست. چه شبها و روزها نخوابم و چه درس نخونم و بورد قبول نشم.
شادی ام داشتن همسر مهربونم....
شادی ام سلامتی خانواده هامون...
شادی ام حج رفتن مامان و بابا...
شادی ام مهمون داشتن و تنها نبودن این روزهام...
شادی ام نزدیک شدن سه شنبه ها...
شادی ام لباس و اسباب بازی خریدن برای گل پسر.....
شادی ام رفتن به خونه بعد ٣٦ ساعت شیفت بیمارستان...
شادی ام وقتی پسر تا ته ظرف غذاشو میخوره.....
شادی ام کامنتهای دوستام...
شادی ام هوای نیمه ابری نیمه افتابی....
شادی ام یه ناهار خوشمزه بعد از چند روز غذای درست و حسابی نخوردن....
و...و....و....
و تنها یک اتفاق مثل امروز که هر روز و هر جا داره اتفاق میافته تمام شادی هامو مه الود
میکنه چون یادم میاره که چطور طی چند دقیقه زندگی ادم زیر و رو میشه و چطور دیگه
نمیتونی عصر که میخوای بری خونه نون بخری.تو پی نوشت مینویسم و دل نازک ها نخونن.
وای که با این شغلم هنوز عادت به بی خیالی و پوست کلفتی نکردم....
پی نوشت ١: داستان امروزم مردی که فقط نیم ساعت نو زندگی دیدمش. ٤٠ ساله. زن و بچه و شغل و خونه و در اوج به ثمر نشستن تلاشهای زندگی اش. مردی که تابحال سالم بود و از ٥ صبح دچار درد قفسه سینه شد و دیگه هرگز صبح فردا رو ندید.
از یه بیمارستان تو سطح شهر که انژیوگرافی نداشت اعزامش کردن چون علیرغم درمان دارویی دردهاش ادامه داشت. وقتی تو اوژانس دیدمش کمی گیج بود و دستهاش سیانوتیک (کبود) و فشار خون پایین ونوار قلبش داغون.... تنها کاری که کردم گرفتن رضایت انژیو تا رگ قلبشو با بالون و فنر باز کنیم چون غیر از این راهی نبود... بعد هماهنگی با استاد و دویدم در اسانسور رو باز نگه داشتم. اومدن مریض به بیمارستان ما و رسیدنش به اطاق انژیو نیم ساعت هم نشد و من پرسیدم... خوبی؟ چشماتو باز کن. و گفت خوبم.... و چند دقیقه بعد داشتم ماساژ قلبی میدادم در حالی که رو تخت انژیو رگهای بسته شدشو میدیدیم و انگار مسابقه ای بود بین ما و عزرارییل که عزراییل برنده شد.
بارها و بارها مثل این مریض رو دیدم و بارها به ارزوهای کوچیک و بزرگ خودم خندیدم و بارها دوباره فراموش کردم. الان توی اتاقم توی بیمارستان صدای جیغ های همسرش از توی حیاط میاد.
البته خیلی از سکته های قلبی قبل از رسیدن به بیمارستان و یا توی خونه با اریتمی ناگهانی فوت میکنن ...و خیلی ها میان و اونقدر خوب میشن که فرداش انتظار ترخیص رو میکشن....دلم یه جوریه الان!
پی نوشت ٢: اهل وبگردی نیستم با این همه مشغله. تازه شدیدا مستعد معتاد شدن و از کار و زندگی و از خواب افتادنم. پس اصلا به صلاح نیست وبگردی. دیشب ولی یهو سر دراوردم از وبلاگهایی که نویسنده هاش "زن دوم " بودن. بیچاره ها تو چه شرایط روحی بدی بودن. همه نوشته هاشون پر از حسادت و التماس. و کامنت هایی پر از فحش و نصیحت. وقتی برگشتم به نی نی وبلاگ خودمون احساس نشاط و ارامش بهم دست داد. پر از کوچولوهای ناز و معصوم. امان از دست بعضی مردها!!
پی نوشت ٣: من و پرستار پارسا انگار داریم هوو میشیم. منظورم در مورد پارساست. مثلا میگم ناز میکنه صورتمو میگه خب به صورت منم دست میکشه... میگم مامانی دیگه قدت میرسه کنترل رو بگیری؟ میگه این که خیلی وقته.....میگم ببین چجوری تکیه میکنه به من تلویزیون نیگا میکنه؟ میگه اخه همیشه همینجوری میشینیم جلو تلویزیون....میگم بگو "مامان"میگه از صبح همش گفته ماما...بابا...میگم چه ناز گوشی رو میگیره دستش میگه این که خیلی وقته... خلاصه میخواد بگه هر چی برا شما جدیده من خیلی وقته ازش میبینم و هر مهر و محبتی به شما داره با من هم داره......پرستار پارسا خیلی باهاش جور شده و وابستگی خاصی بهش داره. البته برا نگهداری اش این رابطه خوبه ولی زیادی یه جوریه!! مثلا زیاد حرف میزنه و در مقابل انتقاد من مقاومت شدیدی میکنه. اگه بگم هر کی در زد انگار نشنیدی فوری میگه من که باز نکردم . باز میبینم پستچی نامه اورده، تو خونه است و یا مامور برق اومده اون رفته باز کرده..... و امثالهم.
همه اینها اشکال نداره. برای من مهم اینه که پارسا راحت باشه و دوسش داشته باشی تا این ساعت های زیادی که پیشش نیستم اذیت نشه. البته بگما وقتی من میام خونه انچنان بهم میچسبه و دستش رودور گردنم حلقه میکنه که اگه به زور جداش نکنم چند ساعت بهم میچسبه..( اگه الان پرستارش بود میگفت خب تمام صبح همینجوری بهم میچسبه!!!)
قالب وبلاگ پسری از اول ابان ٩٠ عوض شد
اول این بود:
بعد این شد: