باز هم مهد...باز هم امتحان
سلام.
من و این امتحان ٢٣ اسفند باعث شده اصلا نیام سراغ کامپیوتر. تا وقت کنم میرم کتابخونه و از خاطرات پارسا همین بس که به محض ورودم میره سراغ کیفم در حالی که میگه به به ...به به... تا غنایم جا مانده از خوراکی های کتابخونه منو نوش جان کنه....
پرستار پارسا هم یه شب زنگ زد که من از فردا نمیام. ای داد بیداد چرا؟ چون بهش گفتم چرا بدون اطلاع من رفتی خرید و برا مهمونا ناهار درست کردی؟ (چون میدونم اشپزی در حضور پارسا خطرناکه و از طرفی صبح اس ام اس داده بودم که ناهار از بیرون میگیرم) و میگفت چون من ازش ناراضی ام دیگه نمیاد شب همسرم زنگ زد و یه ساعتی صحبت کرد که فعلا بیاد. حالا اومده میگه طاقت دوری پارسا رو نداره و شوهرش گفته تو ساده ای و چرا عیدی برابر حقوقت نگرفتی! یعنی بنده ٢٢٠ هزار تومن فقط عیدی بدم؟؟؟
تصمیم گرفتم صبح پرستار بیاد و عصر پارسا رو ببرم مهد. همین کارو کردم. اول که بچه ها رو دید با من بای بای کرد و رفت بغل اون خانم مثلا مربی.
٣ ساعتی رفتم کتابخونه و چشمم به کتاب بود و فکرم پیش بچه ام. وقتی رفتم دنبالش دیدم تنها نشوندنش تو کریر و عرق کرده داره دیوار رو نگاه میکنه. تازه خانومه میگه اسمش پارسا بود؟ یعنی تو این ٣ ساعت یه صداش نکرده؟؟؟ بچه ام اول منو دید لبخند زد و بعد سریع لبش کج شد از بغض.
ولی میخوام باز هم ببرمش تا عادت کنه و یه روز که پرستارش نیومد حیرون و ویرون نمونم.
ننی ( مادربزرگم) ٣ روزی اومد تا به خاطر طپش قلبش ablation کنه. استادم ٤ ساعت تموم رو قلبش کار کرد و از یه طرف مسیر رو میسوزوند و اریتمی از یه مسیر دیگه خودشو نشون میداد. خلاصه به امید بهتر شدن گذاشتیم رو دارو و wait and see.
دایی وحید و خانومش و...دایی ! هم فقط یه روز مهمونمون بودن. پارسا هم که عاشق مهمون و شلوغی بیشتر از یک نفر!!
پی نوشت : بابا دیگه مردم از استرس. از ٧ سالگی استرس امتحان گرفتیم تا الان که نزدیک ٣٠ سالمونه