سیزده بدر یه مادر و پسر
اول بعد سیزده بدر:
واکسن: نشستی و پاهاتو اوردی جلو و با شوق میگفتی د د . من هم ٣ بار استینت رو زدم بالا و با ناخنم رو پوستت فشار دادم و گفتم: میخوایم اینجوری واکسن بزنیم. دیدی درد نداره! تو که نمیفهمیدی و فقط ذوق رفتن داشتی. واکسن ١٨ ماهگی شامل ٧ تا ویروس و میکروب بود و پسری من تا صبح فردا بیحال و تبدار انتی بادی ساخت. فقط هم یه کمی گریه کرد و زود تو بغلم اروم شد. شب دلش میخواست جای سوزن رو براش بمالم ولی دردش میومد و دستم رو پس میزد.واکسن بعدی اش موقع مدرسه رفتن....
گردش با وسیله نقلیه شما: با تراکتور صورتی ات بردمت کنار خیابون کوهسنگی ٨ که گلکاری شده، عصر قشنگ بهاری بود. تو گاهی ترن رو هل میدادی و گاهی خودت جلو راه میافتادی و یه دستی اونو دنبال خودت میکشوندی. گاهی هم روش مینشستی و به درستی هدایتش میکردی.... و اما هدفت خیابون اصلی بود و میخواستی تو جمع ماشین های واقعی رانندگی کنی.... چه مصیبتی کشیدم تا دوون دوون برگشتیم خونه.
انگشتتو میخواتی بذاری تو سوراخ کوچیکی که هنوز اب بارون هفته پیش توش مونده بود. واقعا سبز لجنی بود!
دنبال پسر گنده بکی که توپ دستش بود و از تو فرار میکرد با ذوق و شوق میدویدی
حتی عبور یکی از هواپیماها رو از دست ندادی
دزد توبه کرده: موبایل htc مو که ٨ ماه پیش تو بخش بیمارستان گم کرده بودم ( دزدیده بودن) رو در حالی که تو یه پارچه پیچیده و زیر کمد انداخته بودن پیدا کردم. حالا یه sumsung galaxy دارم و یه htc که شده اسباب بازی این گل پسر. چقدر خوشحال شدم عکس های پسری رو دوباره دیدم که از دستشون ندادم...
فیلم جدایی سهیلا از پارسا: برنامه زنده هر روز صبح ساعت ٧ و نیم . گاهی تو پله ها مکث میکنم ببینم از گریه ارووم شدی یا نه. اخه مامانی چرا صبح ها ١٠ برابر همیشه میچسبی تو بغلم وسرتو میذاری رو شونه ام. اخه من چه گناهی کردم که باید تو دلم گریه کنم و برم سر کار و درسم!
و اما سیزده بدر ما:
بابایی رفته زاهدان و من و پسرم تنهایی خواستیم بریم به در! صبح که از کشیک ویژه بیمارستان برگشتم و توپ وبیسکوییت و اب معدنی برداشتیم و راه افتادیم . کجا؟ به جای طبیعت خارج شهر ما رفتیم تو خیابون های خلوت شهر مشهد و با ماکت های نوروزی عکس گرفتیم. ١٠-١٥ بار از ماشین سوار و پیاده شدیم . البته پرستار پارسا هم با ما اومده بود. بنده خدا دوم عید تصادف کرده بود وکمرش درد میکرد. ولی دوست داشت همراه ما بگرده و میگفت شوهرش سر کاره.
و عکس های ما به ترتیبی که گرفتیم:
پسر کوچولوی قرمز پوش من اوناهاش ....دیدینش؟
این یه اکواریم ماهی هست که پسری اصلا توجهی به ماهی هاش نکرده
یه جا نگه داشتن این وروجک کار خیلی سختیه. و باید در صدم ثانیه عکس بگیری و یا صد تا عکس بگیری یکیش خوب در بیاد. پارسا جونم از تو ماشین اونور خیابون گنجشک رو دیدی و میگفتی: اغ اغ...فکر کنم منظورت قار قار بود
ماهی کوچولوی مامان. ایشالله ١٢٠تا عید نوروز عمر کنی
داشتم عکس بعدی رو میگرفتم که از بیمارستان زنگ زدن. اخه هم ١٢ و هم ١٣ شیفت بودم. بچه های سال پایین بیمارستان بون و بهشون گفته بودم اگه مشکلی بود بهم زنگ بزنن. خوشبختانه اون روز اوژانس خلوت بود ولی استرسش باهام اومده بود سیزده بدر...
به نظرم چیز وحشتناکیه. یهو به چشممون خورد کنار خیابون. پارسا که روش نشسته بود خودشو تکون میدادو با اهنگ میگفت تااااااا تا
بعضی چیزها البته ربطی به عید هم نداشتن ولی خب دیگه ما ندید بدید رفتیم خر سواری!
جالبه از دور گفتی اوووو اوووو .. و ماهی های تو اکواریوم رو تو باجه تلفن دیدی ولی تو اون تلویزیون اصلا ندیدی شون
پسر مامانی تو اب چیکار میکنی؟ دنبال چی میگردی؟
(این رو جلوی بیمارستان خودمون درست کرده بودن)
پارسا جونم تو اشیونه سیمرغ
پسری مثل کسی که طلا پیدا کرده شروع کرد به جمع کردن سنگ ریزه ها... امان از زندگی شهریو اپارتمان نشینی....بچه که بودیم تو ماسه مصالح ساختمونی تو کوچه سنگ هایی پیدا میکردیم که شب زیر پتو نور میداد!!!
و اما عکسهایی که من عاشقشونم
کنار یکی از خیابون ها (فکر کنم کلاهدوز)
ادامه سیزده بدر تو ادامه مطلب
اول بعد سیزده بدر:
واکسن: نشستی و پاهاتو اوردی جلو و با شوق میگفتی د د . من هم ٣ بار استینت رو زدم بالا و با ناخنم رو پوستت فشار دادم و گفتم: میخوایم اینجوری واکسن بزنیم. دیدی درد نداره! تو که نمیفهمیدی و فقط ذوق رفتن داشتی. واکسن ١٨ ماهگی شامل ٧ تا ویروس و میکروب بود و پسری من تا صبح فردا بیحال و تبدار انتی بادی ساخت. فقط هم یه کمی گریه کرد و زود تو بغلم اروم شد. شب دلش میخواست جای سوزن رو براش بمالم ولی دردش میومد و دستم رو پس میزد.واکسن بعدی اش موقع مدرسه رفتن....
گردش با وسیله نقلیه شما: با تراکتور صورتی ات بردمت کنار خیابون کوهسنگی ٨ که گلکاری شده، عصر قشنگ بهاری بود. تو گاهی ترن رو هل میدادی و گاهی خودت جلو راه میافتادی و یه دستی اونو دنبال خودت میکشوندی. گاهی هم روش مینشستی و به درستی هدایتش میکردی.... و اما هدفت خیابون اصلی بود و میخواستی تو جمع ماشین های واقعی رانندگی کنی.... چه مصیبتی کشیدم تا دوون دوون برگشتیم خونه.
انگشتتو میخواتی بذاری تو سوراخ کوچیکی که هنوز اب بارون هفته پیش توش مونده بود. واقعا سبز لجنی بود!
دنبال پسر گنده بکی که توپ دستش بود و از تو فرار میکرد با ذوق و شوق میدویدی
حتی عبور یکی از هواپیماها رو از دست ندادی
دزد توبه کرده: موبایل htc مو که ٨ ماه پیش تو بخش بیمارستان گم کرده بودم ( دزدیده بودن) رو در حالی که تو یه پارچه پیچیده و زیر کمد انداخته بودن پیدا کردم. حالا یه sumsung galaxy دارم و یه htc که شده اسباب بازی این گل پسر. چقدر خوشحال شدم عکس های پسری رو دوباره دیدم که از دستشون ندادم...
فیلم جدایی سهیلا از پارسا: برنامه زنده هر روز صبح ساعت ٧ و نیم . گاهی تو پله ها مکث میکنم ببینم از گریه ارووم شدی یا نه. اخه مامانی چرا صبح ها ١٠ برابر همیشه میچسبی تو بغلم وسرتو میذاری رو شونه ام. اخه من چه گناهی کردم که باید تو دلم گریه کنم و برم سر کار و درسم!
و اما سیزده بدر ما:
بابایی رفته زاهدان و من و پسرم تنهایی خواستیم بریم به در! صبح که از کشیک ویژه بیمارستان برگشتم و توپ وبیسکوییت و اب معدنی برداشتیم و راه افتادیم . کجا؟ به جای طبیعت خارج شهر ما رفتیم تو خیابون های خلوت شهر مشهد و با ماکت های نوروزی عکس گرفتیم. ١٠-١٥ بار از ماشین سوار و پیاده شدیم . البته پرستار پارسا هم با ما اومده بود. بنده خدا دوم عید تصادف کرده بود وکمرش درد میکرد. ولی دوست داشت همراه ما بگرده و میگفت شوهرش سر کاره.
و عکس های ما به ترتیبی که گرفتیم:
پسر کوچولوی قرمز پوش من اوناهاش ....دیدینش؟
این یه اکواریم ماهی هست که پسری اصلا توجهی به ماهی هاش نکرده
یه جا نگه داشتن این وروجک کار خیلی سختیه. و باید در صدم ثانیه عکس بگیری و یا صد تا عکس بگیری یکیش خوب در بیاد. پارسا جونم از تو ماشین اونور خیابون گنجشک رو دیدی و میگفتی: اغ اغ...فکر کنم منظورت قار قار بود
ماهی کوچولوی مامان. ایشالله ١٢٠تا عید نوروز عمر کنی
داشتم عکس بعدی رو میگرفتم که از بیمارستان زنگ زدن. اخه هم ١٢ و هم ١٣ شیفت بودم. بچه های سال پایین بیمارستان بون و بهشون گفته بودم اگه مشکلی بود بهم زنگ بزنن. خوشبختانه اون روز اوژانس خلوت بود ولی استرسش باهام اومده بود سیزده بدر...
به نظرم چیز وحشتناکیه. یهو به چشممون خورد کنار خیابون. پارسا که روش نشسته بود خودشو تکون میدادو با اهنگ میگفت تااااااا تا
بعضی چیزها البته ربطی به عید هم نداشتن ولی خب دیگه ما ندید بدید رفتیم خر سواری!
جالبه از دور گفتی اوووو اوووو .. و ماهی های تو اکواریوم رو تو باجه تلفن دیدی ولی تو اون تلویزیون اصلا ندیدی شون
پسر مامانی تو اب چیکار میکنی؟ دنبال چی میگردی؟
(این رو جلوی بیمارستان خودمون درست کرده بودن)
پارسا جونم تو اشیونه سیمرغ
پسری مثل کسی که طلا پیدا کرده شروع کرد به جمع کردن سنگ ریزه ها... امان از زندگی شهریو اپارتمان نشینی....بچه که بودیم تو ماسه مصالح ساختمونی تو کوچه سنگ هایی پیدا میکردیم که شب زیر پتو نور میداد!!!
و اما عکسهایی که من عاشقشونم
کنار یکی از خیابون ها (فکر کنم کلاهدوز)
ادامه سیزده بدر
دستشون درد نکنه. ما که هر روز کیف میکردیم موقع رانندگی از کنار این همه هنرمندی و حوصله رد میشدیم
بعد گشت زدن تو خیابون وعکس گرفتن رفتیم کوهسنگی. اولش پاچه شلوار پارسا رو بالا زدم و یه کم تو حوض کم عمقش اب بازی کرد.
پسر عزیز ١٨ ماهه من خودش مستقلا از پله های سرسره میرفت بالا و سر میخورد
اونی که جلوتر از همه ترافیک کرده پسر منه
این هم خلاصه ای از سیزده بدر. جای بابا حامد واقعا خالی بود. همیشه پیشنهادهای خوبی برا عکس گرفتن میداد و کاش که با هم بودیم...
بعد از ظهر ١٣ هم مهد کودک تعطیل بود و مجبور شدم پارسا رو با خودم ببرم بیمارستان. اخه به یکی از رزیدنت های رادیولوژی قول داده بودم برم وخانمش رو اکو کنم. اخه تو هفته ١١ بارداری تنگی نفس بدی گرفته بود. خوشبختانه قلبش تو اکو سالم بود.
خیلی دلم میخواست حرم هم برم. ولب نایی نومونده بود وشاید نطلبیده بود ما رو.
در اخر هم یه عکس از پارسال که که باز هم من وپارسا تنهایی رفتیم وسبزه رو انداختیم تو پارک و اومدیم. پارسای ٦ ماهه من.