قبول باشه...
بعد از اذان كه از تو تلويزيون نماز جماعت پخش ميشد پسري جانماز ميخواست تا همراهي شون كنه. من هم برا تشويقش به ادامه ميگفتم : الله و اكبر.... وقتي گفتم اللهم صل علي محمد و ال محمد... ديدم جنگي بدو بدو رفته تو اشپزخونه... رفتم دنبالش ديدم اسپند دود كن رو ميخواد تا دور بده....
بعد مدت ها غروب رفتم حرم با پسري. هوا دلچسب بود و دقيقا دم اذان. موقع نماز پسري ايستاده بود و متعجب از "هماهنگي" موجود ،به قيافه ها يكي يكي نگاه ميكرد و اداي زمزمه كردن زير لب رو با بيرون و تو بردن نوك زبونش انجام ميداد. حوصله اش كه سر رفت موبايلم رو ورداشت و وسط نماز تو صحن رضوي اهنگ بازي angry birds با باندترین ولیوم پخش شد. البته با 2-3 تا سجده و قل دادن مهرم به اطراف همراهي ام كرد.
ماشين قرمزش همراهش بود و بچه ها به اميد برداشتنش ميومدن پيشش، از جمله يه دختر كوچولوي ناز با چشمي درشت روشن. پارسا ماشينشو ميذاشت جلوي اون ولي بنده خدا تا برميداشت سريع از دستش ميقاپيد. بعد يه خانم يه بيسكوييت ساقه طلايي به هر كدوم داد. و من ديدم كه دختره با لقمه هاي كوچولو هنوز یک سوم بيسكوييت رو نخورده بود ولي پارساي من تمامشو چپونده بود تو دهنش و دو طرف لپ هاش ور اومده بود. الحق كه از همون كوچيكي روحيه مردونگي با جنس زن فرق ميكنه.
چشمش كه افتاد به فواره حوض وسط صحن ، ديگه دست بردار نبود. دستمو گرفت و برد تا حوض. دستمون كه به فواره نميرسيد ولي با شير اب كنار حوض و بطري ابي كه دستش بود اب بازي ميكرد.... خسته هم نميشد. اخرش با گريه و كشون كشون بردمش كه تا پله برقي پاركينگ شماره يك رو ديد دوباره نيشش باز شد.
و من هنوز در تعجبم كه چجوري تو اون همه ماشين از دور ماشن خودمون رو كه فقط قسمت جلوش از پشت ستون معلوم بود شناخت. چون يهو خنديد و داد زد :دااااا (با فتحه) و دويد سمت ماشين.