شیرین بیان چهارساله
مامانی بعدا یه دوطبقه بسازیم طبقه پایین تو و بابایی باشین با یه آشپزخونه بزرگ برای ما غذا درست کنین
بعد هر وقت بابایی رفت سر کار (به خیالش تا آخرالزمان باباش هفته ها میره شهر دوری برا کار مثل الان) ما میایم پیش شما...
بهش میگم تو هم بزرگ میشی و زن میگیری و همه تون نی نی میارین
میگه: اوووووو جزیره که پر میشه .جا نمیشه (منظورش کره خاکی!!!)
میگم خب آدم بزرگا هم پیر میشن و میمیرن و جا میشه
میگه: اگه پیر شدی و مردی بگو مامانت یکی مثل شما رو به دنیا بیاره
بعدش میگه بسه دیگه این حرفا رو نزنیم
....................................................................................................
صحنه جرم: ایوون ورودی سوییت من
امروز ظهر که برگشتم خونه خداشاهده جلوی در سوییت لای گلدونا یه مار دیدیم که به سرعت مارپیچی میرفت سمت در
یه جیغ کوتاه کشیدم. پرستار پارسا اومد دم در. سریع گفتم در رو ببند مار اینجاست.
بعد با شجاعت گلدون های اطراف رو برداشتم در حالی که ماره از پشت آخرین گلدون چسبیده به دیوار داشت نگام میکرد و زبونش رو هیس هیس کنان از دهنش میاورد بیرون.
زنگ زدم از خدمات بیمارستان یکی اومد ومتواری اش کرد.زنده!
حالا رفتم تو اتاق میگم وحشتناکه!
پسری اومده دست میکشه به سرم میگه: نهههه عزیزم..شما یه دکتری!
من:
پارسا:
مار:
........................................................................................................
میرفت کنار گنجشگ ها و میگفت چطوری منو دیدن و فرار کردن؟
گفتم چشماشون دو طرف سرشون هست و پشتشون رو هم میبینن
دستاشو گذاشت دو طرف سرش و جیک جیک کنان آهسته رفت سمت گنجشک ها
به باور اینکه گنجشک ها هم الان اونو یه گنجشک میبینن