سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

تیر۹۵ ابری افتابی

1395/4/14 23:26
نویسنده : مامانی
539 بازدید
اشتراک گذاری

دختر كوچولوم داره دندون هاي بالا درمياره. يه كم بيقراره و بزاقش اويزونه. با اينكه يه خط سفيد كوچولو اون بالا لثه رو پاره كرده ولي با مالش دندونهاش صداي قرچ قرچ درمياره مغزم خط خطي ميشه.(۳ تا دندون بالا اواخر مرداد تا اواسط تیر بیرون اومد) فسقلي ميخواد خودش غذا بخوره و بعد از له كردن و پخش كردن غذا روي ميز روروكش ميذاره تو دهنش. اگه پشت ستون يا صندلي باشه ما رو به بازي ميگيره و از دو طرف تالي بازي ميكنه. الان ٩ ماه و ده روزشه ماما ميگه. البته بيشتر اوقات هدفمند نيست. دندون های پایین دایمی پسر هم کامل رشد کرده ولی هنوز دو تا لق قبلی نیفتاده. بهش میگم دندونات دو صف واستادن نون بخرن..میخنده..

سومين روز ماه رمضون درحالي كه هوا گرم بود و پارسا هي گشنمه و تشنمه ميگفت رفتيم مطب دكتر طبقه پايين مطب قبلي خودم به سي هزارتومن گوش دختر رو سوراخ كرديم. پرستارش بغلش كرده بود خودش زرد كرده بود از ترس و منم سر فسقل رو نگه داشتم. سوراخ اول گريه كرد و تو همون گريه گوش دوم هم سوراخ شد. بغلش كردم بلافاصله ساكت شد و تمام.

سه هفته گذشت يه كم ترشح و قرمزي داشت ولي خيلي اذيت نكرد. نه الكل و شستشويي كردم و نه چرخوندم و تازه فرداش حموم هم بردم و سه هفته بعد يه گوشواره كوچولو گل لاله كه وسطش نگين داره براش خريدم و گذاشتم تو گوشش خودم كيف ميكنم نگاش ميكنم. همون چيزي بود كه ميخواستم و اصلا حلقه اي دوست ندارم. 

پارسا جور هم اولين بار هست كه موهاشو فشن اصلاح كرد و سشوار و ژل زد. ديگه سلموني اش سوسول بود ديگه. سرعتش هنوز تو اسكيت بالا نرفتهبراي همين اخر كلاس اغلب اون گرگ ميشه. خودش ذوق ميكنن و ميره دنبال بچه ها ولي من غصه ام ميگيره. البته هميشه همينه. وقتي استپ دادن بلد نبود و وقتي كه يك پا ميزد خودم باهاش كار كردم. گرچه مغروره و يا بازيگوش كه خوب به حرفم گوش نميده. 

اخرين جمعه ماه رمضون رفتيم گرگان. من و پارسا و مهسا و كالسكه اش. دور ميدان شهرداري و يا به قول پسر سواددارم ميدان شهدا پرچم ايران گرفتيم و با جمعيت راهپيمايي كرديم. مهسا ارروم بود و با بادكنك سرگرم بود. پسر هم جلوتر از من تشويقم ميكرد ادامه بديم. برگشتني براشون بستني خريدم و اين هم يكي از وظايف من كه انجام شد. عكسها رو هم كه بابام رسانه اي كرد و عكس بچه ها رو يكي از دوستام شب برا خودم فرستاد😆

موقع خواب پسری میگه مامان کاس پین چیه؟  کاسپین اسم دریای خزر

کود چیه؟ به خاک میزنن تا قوی شه

گلستان چیه؟ جایی که گل زیاده..برا چی میپرسی پارسا جون؟

میگه اونجا رو دیوار تو خیابون نوشته بود کاسپین کود گلستانتعجب

.............................................................................................

عید فطر همسرم اخر هفته اومد . هوا مطبوع وابری بود وسط تابستونی. راه افتادیم سمت شمال طرف خانواده هامون. برای ناهار خونه مادربزرگ من مثل هرسال فسنجون. مخصوصا که همین روزها عروسی عمه کوچیکه ام هم هست. پارسا طبق معمول مشغول بازی با پسرعمه ام بود وسراغی از من نمیگرفت و اما مهسا کوچولو که اولین عیدفطر فسقل خان من بود.

بعداز ظهر و فردای اون روز خونه پدرشوهرم بودیم. یه یر رفتیم دریا کنار. چند روز همه جا شلوغ بود. بزنم به تخته گوش شیطون کر دخملم بچه اروومی و اهل لجبازی نیست. البته وقتی موبایلم رو بهش ندم اون روی خودش رو نشون میده. دخملی با اشتها نون قندی میخورد و پسر هم تو دریا مشغول اب تنی و افتاب سوختگی بود.

یه کم کنار ساحل شلوغ نشستیم و رفتیم خونه وحسابی همه مون خوابیدیم. عصر همسرم با پرواز ساری رفت مشهد ومنم اومدم خونه پدری.

فسقلی ها جمع شده بودن و خاله و دایی سرگرمشون میکردن. مثلا خاله اتنا کتاب میخوند براشون

و دایی وحید با فرفره سرگرمشون میکرد. موقع نماز ظهر هم پارسا وپسرعمه اش کاری کردن که نمیدونم نمازمون اخرش نماز شد یانه. محمدمهدی مهر پارسا رو جابجا میکرد وپارسا مثلا برای اینکه نمازش رو نشکونه با اخم فریاد میزد الله اکبر و مرتب این صحنه تکرار میشد.

امروز ۲۸ تیر مهسا داره تلاش میکنه تاتی کنه ولی میترسه و با یه نصفه قدم میشینه. چون خودشو مینداخت تو گهواره اش اونو جمع کردم. عاشق هر گونه سبد فوری میره داخلش میشینه.در گیرودار موندن ورفتن به شهر مجاور و دهها اما واگر روزها میگذره. چند روز قبل بچه ها رو بردم جنگل. وسط تیرماه یه باروونی اومد و یه خنکی شد عجیییبب. یه کم میوه وخوراکی هم بردیم و کنار رودخونه نشستیم. پارسا با برگهایی که تو اب مینداخت مسابقه میداد ومنم براش قایق کاغذی درست کردم. ولی شدت اب زیاد بود وقایق غرق شده تو اب رفت و البته پسری برنده شد.

امشب هم بعد از دور زدن برای اجاره خونه و ناامیدی و گشتن برای لباس مهمونی برای عروسی و ناموفقی کسل وخسته بودم تا عصر که پارسا تو شبکه کودک برنامه اشپزی دید و اصرار که بریم خرید و املت سبزیجات درست کنیم.رفتیم خرید و بعد طلاسازی که یارو گفت انگشتری که موقع خواب زیر فرش گذاشتم تا مهسا نگیره و یادم رفت بردارم و تو رفت وامد کج وکوله شد درست بشو نیست.

بعد به یمن این خرابکاری رفتیم بستنی فالوده زدیم و پارسا حسابی تو پارک بازی کرد وعرق ریخت. یه دست نون و مهسا و یه دست میوه و سبزی سمت خونه رفتم گه نیلون شلیل ها پاره شد. پارسا دویده بود سمت خونه ومن تو تاریکی پارکینگ خم شده بودم شلیل ها رو جمع میکردم. مهسا هم که تو اون یکی دستم خمیده شده بود قرص نون رو گاز میزدخسته یه وضعی...ساعت ۱۰ شب یه حموم گرم برا بچه ها و نشستن پای کامپیوتر...

پسرم شب ها میگه نمیخوام بخوابم چون میترسم خواب بد ببینم و به منم میگه فقط چشمات رو ببند و نخواب. هنوز از اتصالی و جرقه های گهگاهی لامپ اشپزخونه میترسه. یه شب خواب دید که به خیابون بن بست رسیده واسراییلی ها دنبالش میکنن.نصفه شب با ترس بیدار شد و نیم ساعتی نخوابید. فکر میکنم اشتباه کردم که تو جمع چند بار خوابش رو تعریف کردم و گفتم به خاطر نوع کارتون وبازیهاست. برای همین اخر شب ها برنامه کودک نمیبینه وسعی میکنه با نقاشی و بازی بیدار بمونه وبالش رو میاره میچسبونه به بالش من.مثلا اینجا یک نصفه شب داره تمرین کتابی رو که خیلی جالب و متنوع هست رو حل میکنه. البته هنوز جمع و تفریق بلد نیست و از این صفحات و بیشتر صفخات رنگ امیزی رد میشه

 

براش یه قصه تعریف کردم راجع لامپی که روزها با خوشحالی بچه ها رو نگاه میکرد و شبها وقتی خاموش میشد دلش برای بچه ها تنگ میشد و هی تلاش میکرد روشن شه و دوستاش رو ببینه جرقه میزد  ولی روشن نمیشد.اون عاشق پسرک بود ولی پسرک سرش رو برمیگردوند و دوست نداشت نگاهش کنه.......

پارسا میخندید و میگفت میدونم قصه لامپ اشپزخونه ماست...

ظهر که تاسیسات ومسوولشون اومده بودن تا فن وکولر وسقف سوراخ رو چک کنن یارو به پارسا میگه چه نقاشی قشنگی رو در یخچال هست.برای من هم بکش. پسری هم یه نقاشی از دلفین های یکه روی اب کنار ساحل میپرن کشید ورنگ کرد و منتظر نشست...

 

پسندها (1)

نظرات (0)