سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

تابستانه و واکسن ۶ سالگی

1395/6/3 14:08
نویسنده : مامانی
1,986 بازدید
اشتراک گذاری

اون زمانی که مشهد بودیم و واکسن ۱۸ ماهگی پارسا رو زدم تو کارت واکسنش نوشتن : مراجعه بعدی قبل از مدرسه

چقدر به نظرم دور میومد اون زمان. چقدر خوشحال بودم

الان پسرم فکر میکنه و حرف میزنه و نظر و اختیار و عقیده و منطق داره.

هر وقت صحبت از واکسن ۶ سالگی میشد فکر پارسا شدیدا درگیرش میشد و راجع به دیرتر زدنش و اختراع روش های خوراکی واکسن حرف میزد. منم میگفتم اصلا ولش کن یکی دو سال بعد میزنیم.

تا اینکه یه روز صبح گفتم بیا بریم بیرون دور بزنیم و تو ماشین راجع واکسن گفتم. اول اینکه اضافه وزن داره  (۲۹ کیلو) درحالی که قدش حدود صدک ۵۰ هست و بعد اینکه من فیلم میگرفتم وپارسا اخ اخ میکرد و دستشو تکون میداد. خانمه هم مجبور شد دوبار سوزن رو تزریق کنه. فیلمم هم به خاطر نداشتن فضای موبایل هیچی شد.

تا ۲۴ ساعت دستش رو مثل اتل گرفته ها روی سینه اش نگه میداشت. البته میدونم درد داره. با اکراه استامینوفن میخورد. شبش یه مقدار تب کرد.

البته دختر ما هم سه شبانه روز تب و بیحالی داشت و بد داروتر از برادرش هست و با شیاف نگهش میداشتم. با اب دهن ریختنش فهمیدم که علت تب دندون هست که با نیش زدن دندون بی پایین تب هم قطع شد

باباشون که هر هفته میاد به ددر دودور میگذره

یه روز وسط هفته با میوه و چای رفتیم ابشار شیرکوه نزدیک خان ببین

یه ناهار توراهی خریدیم تو جنگل رو سراشیبی زیلو انداختیم و نشستیم خوردیم. بعدش هم مسمومیت

بیست دقیقه ای پیاده روی تا خود ابشار هست و یه کم پارسا و باباش ابتنی کردن

یه هفته هم رفتیم جنگل النگدره و بچه ها تاب سرسره بازی کردن و بعدش هم شام رفتیم رستوران. مهسا اینقدر نق و نوق و ورجه وورجه کرد که تعجب کردم. خوابش  میومد حسابی.

یه شب شام هم دایی و خاله ها با پدرجون و مادرجون اومدن. پسری طبق معمول دوبار با قهرو ناراحتی سر اسباب بازی و اتاقشو بچه های فامیل و اینا رفت اتاقش و ای غرغر کرد ای غرغر کرد. مادرجون همیشه با تکنیک های حواس پرت کردن میره ارومش میکنه.

یه روز تو جاده کنار افتابکردون های خیلی خوشگل داشتیم عکس میگرفتیم همینطور غر زد که بریم و چقدر عکس میگیری و اینجا تیغ داره و بسه دیگه و ....

یه عکس میفرستم به یاد پارسا ۶ ساله غرغرو

یه صبح جمعه هم که بچه ها زود بیدار شده بودن تصمیم گرتم بریم خونه مامان و بابام. حالا پارسا تبلت گرفته بود دستش تکون نمیخورد. صبحانه نیمرو زدم نمیومد بخوره. بعدشم که اومد با عصبانیت جاروبرقی رو که کار میکردم خاموش کرد. منم نیمروشو ریختم سطل اشغال و تبلتش رو قایم کردم و دعواش کردم. بهش گفتم تبلت رو میندازم اشغالی. بعد بدون صبحانه فرستادمش دوش گرفت و راه افتادیم.

عکس افتابگردون ها رو همون روز گرفتیم که البته حق داشت عصبانی باشهآرام
 

بعد دو ساعت رسیدیم و ناهار و اینا. عصر رفتیم یه سرزمین بازی بابل. راهش یه کم دور بود ولی بزرگ و خوب بود. تازهه تاسیس شده. با خواهرم رفتیم وپارسا و طلوع یه کم وسیله برقی سوار شدن. از این محفظه عروسکا داشت که باید با چنگک عروسک گرفت. بازی اش واقعا تحریک میکنه هی پول خرخوراک کنیم. ولی خوشبختانه لمش دستم اومد و یه هشت پا و یه عروسک بردم.

شب که برمیگشتیم خونه بچه ها تمام راه تو ماشین خواب بودن.طلوع موقع رفتن ما خیلی گریه کرد و خواهرم میگفت همه رو پنجول انداخت و گریه کرد.خلاصه اینم یه روز جمعه ما. پارسا میگفت خیلی بهش خوش گذشته خدارو شکر.

دخترم برا اولین بار ابنبات چوبی میخوره. اونها هم عروسک هیی که با چنگک گرفتیم

یه بعد از ظهر هم رفتیم گرگان پوشک و وسیله و سبد اسباب بازی و خرت و پرت خریدیم برگشتنی رفتیم ساندویچ. فک کنم اولین مادری باشک که با بچ هایی که هنوز یکساله و شیش ساله نشدن میرم شام بیرون تنهایی. مرتب سس میزدم رو ساندویچ پسر و دختر رو که از تو صندلی میومد بیرون و به میز حمله میکرد جمع میکردم. خلاصه روزگاری داریم ما عجیییب

پسندها (1)

نظرات (0)