سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

از عید قربان تا ...همین حالا

1395/7/5 0:17
نویسنده : مامانی
1,381 بازدید
اشتراک گذاری

روز عید قربان خونه پدرم بودیم. امسال به جمع ما یک فسقل به اسم مهسا اضافه شد.و البته داماد جدید یعنی شوهر عمه ام.صبح زود راه افتادیم و ساعت دهی کباب رسیدیم. بعد اون رفتیم دریا پارسا و محمدجوان و باباهای خوش تیپ شون به آب زدن. ما هم حصیر انداختیم نشستیم و هندونه خوردیم و جیغ زدیم که بچه بیا عقب تر... مهسا که کلهم خواب بود و دلمون موند که چرا هندونه دوم رو حتی به خاطر دل یه بچه که طلوع  باشه نشکوندیم... بعد ۴ بود برگشتیم و کباب دیگی مامان رو برا ناهار خوردیم.

شام هم خونه پدربزرگ پدری بچه ها بودیم و همه جمع بودن.باز پارسا نق و نوق میکرد که منم بچه به بغل رفتم تو حیاط بازی گرگم به هوا و بدو بدو. از ته دل میترسیدن بگیرمشون و غش غش میخندیدن. نفسم برید که جامو دادم به برادر شوهرم. اون شب میلیون پشه تو خونه بود. القصه آخر شب به مسافرت یکروزه پایان دادیم و برگشتیم خونه.

فرداش از اونجایی که دور و برمون سنی فراوون هست و عید بزرگشون هست رفتیم خونه یکی از پرستارا دسته جمعی.مهسا دخترشون رو با پرستار خودش اشتباه گرفته بود و چسبیده بود بهش. بقیه اوقات هم تو خونه رژه میرفت. پارسا هم با پسر صابخوه میرفت حیاط و میومد یه مشت شیرینی نخودچی میخورد و میرفت. اقایون هم تو حیاط کباب میزدن و ازقضا کوبیده گردالی هم زدن که همسرم لااقل یه چی خورد. زودتر از همه برگشتیم به بهانه نق نق مهسا و تلفن بیمارستان. عصر هم مثل همیشه بابای بچه ها پرواز کرد.

فرداش رفتم چند ساعتی آنژیوگرافی . خسته و کوفته برگشتم خونه پرستار بچه ها ما رو به اصرار برد خونه شون. مهسا فقط میخواست تو حیاط دنبال گوسفند و جوجه ها راه بره. پارسا هم تو حیاط پر مرغ وجوجه جمع میکرد و دنبالجک و جونور میرفت. یه بار هم از اون جیغ بنفش ها با حرص خوردن مخصوص خودش کشید که چرا فلان بچه با علفپرجم سیاه به دست من میزنه و هرچی میگم نکن تکرار میکنه. منم چندین سیخ کباب گوشت و جگر تازه خوردم.این پرستار بچه اخرم  مامانش قبلا مریضم بود و پدرش هم اخیرا فوت شده و خیلی خونگرم بودن. هدیه لباس ست من و مهسا و یه شلوار برا پارسا به ما کادو دادن. البته منم یه میوه خوری بردم براشون که تو گرما و خستگی بعد کارم گشتم پیدا کردم.

جمعه اش فقط استراحت بود وتو خونه موندن.

این هم انشای عید قربان امسال ما.

 

 

روز سی و یک شهریور ۱۳۹۵ یه جور خاصی بود. پسرم برای اولین بار میرفت به مدرسه. اگرچه پیش دبستانی هست ولی حس بچه مدرسه ای به هردومون دست داد.

روزی که میرفتم برای سفارش لباس فرم اش یه بغض غریب تو گلوم بود و دلم هری ریخت کف پام. پسرکوچولویی که انگار از عزل داشتمش  حالا با سوال پشت سوال کنارم میشینه و منتظه تا لباسش رو پرو کنه.

صبح ۳۱ ام زودتر از باشگاه برگشتم. هشت و نیم بود که پارسا لباس پوشید. مهسا خیلی بیقراری میکرد که باهام بیاد و اخرش به گریه افتاد. گفتم پرستارش دمپایی پاش کنه و بیارتش بیرون. دو کیلومتر که رفتیم دیدم پسر دمپایی پوشیده. مجبور شدیم برگردیم و ذوق مهسا از دور رو ببینیم که خیال کرده اومدیم ببریمش. البته این بار نصفه نیمه ماشین سواری کرد و ارووم شد.

جشن اولی ها و پیش دبستانی ها تو گرما وحیاط کوچیک و حرف پشت حرف مدیر مدرسه انجام شد. به ۵  نفر اولی که وارد مدرسه شده بودن جایزه دادن. البته احتمالا ساعت رو عقب نکشیده بودن. وگرنه ساعت ۷ اومدن و جشن ۹ بود. به سید ها هم یه مداد و خطکش هدیه دادن که پسرم جزو اونا بود.

بعد بچه ها رفتن تو کلاساشون. چند نفر چسبیده بودن پای مامانشون و گریه میکردن. پارسا هم تو اون کلاس کوچیک و خفه نشسته بود و میپرسید برای چی بشینیم و برای چی میری حیاط؟ وقتی مربی شون گفت دست بزنین صداشو مامان و باباتون بیرون بشنون فک کنم پارسا  از همه بلندتر کف زد. پسرک شجاع و دلتنگ من.یه شاخه گلایول صورتی و یه جایزه بازی فکری هم گرفتن.

پارسا میگفت خیلی بهش خوش گذشت.

ار اونجا رفتیم برای تولد پسرعموش کادو گرفتیم و هر چی اصرار کرد اسباب بازی براش نخردیم و در نهایت یک کتاب رنگ امیزی مک کویین گرفت.

بعد رفتم خونه با سردر شدید به زحمت بچه ها خوابوندم و با فکر و خیال سرویس مدرسه پسر که هنوز جور نشده بود چرتی زدم. غروب هم راه افتادیم  دو ساعت و نیم تو جاده تا رسیدیم خونه مادر و پدرم. فسقل ها حسابی ماکارونی خوردن. منم با والدین رفتم خونه معلم کلاس چهارمم که تازه همسرش تو یه اتیش سوزی کوچیک بعد طوفان شهرمون فوت شده بود. بیست و پنج سال پیش شاگردش بودم.

القصه وقتی خوابیدیم انشای کلی ما بدون بیان جزییات ۳۱ شهریور به پایان رسید.

 

 

اول مهر ۹۵

۵ شنبه بود

پاییز شد دوباره. آبروداری کرد و هوا خنک و ابری باروونی شد. ساعت ها عقب کشیده شد و شب ها طولانی. ۵ شنبه هست که ۶ صبح با دل درد از خواب بیدار شدم. بچه ها هم به رسم ساعت قدیم ۷ نشده بیدار شدن. بابا نون تازه گرفت و مامان تخم مرغ ته دیگ دار زد که بیشترش سهم پارسا شد.

لباس و یه کم ماکارونی و فرنی برا مهسا بار زدیم و خاله فاطمه راه افتادیم بابل. اونجا دوستان قدیمی دانشگاه خانوادگی قرار داشتیم.سلام و علیک و خرید خوراکی و راه افتادیم خزر شهر ویلای یکی از دوستان. مهسا جان همون اول شکمش افتخار داد و رفتیم عوضش کردیم. پارسا جان هم همون اول مشغول بازی با بیشمار همسن و سال خودش در حیاط شد. البته از اخم و شکایتش هم گهگاه بی نصیب نبودیم. وبلاگ بچه ها هست و از خودم خاطره نمینویسم. ولی همین بس که دوستانی رو که بیش از ۶ سال بود ندیده بودم اومده بودن. جای بابا حامد خالی بود. به پارسا میگفتن حامد کوچولو بس که شبیه باباش بود. مهسا هم درست و حسابی دو نوبت خوابید. هیچ وقت دوستان خوبی مثل این جمع نخواهم داشت. القصه با بچه ها رفتیم لب ساحل پارسا فی الفور زد به آب و مهسا هم با پوشک مشغول آب بازی و شن خوردن شد. چند نفر هم دورش رو گرفتن و هی عکس و فیلم گرفتن. کثیف و شنی با کمک خاله فاطمه رفتیم ویلا با اب سرد بچه ها رو آبکشی کردم.تو سالن جلسه بحث فضای مجازی با عضو روانپزشک مون بود که ما بچه دار ها تو اتاق خواب گپ میزدیم. پارسا خیس عرق و افتاب سوخته کاملا آماده مدرسه میشد.

بعد از ناهار دسته جمعی رفتیم دریای بهنمیر. البته به خاطر هوس یخ در بهشت مسافرام رفتیم بابلسر یه چیزی مثل ژله طالبی یخ زده بدمزه خوردیم و از بقیه عقب افتادیم. پرسان پرسان رسیدیم و باز این پسر بود که با اقایون به آب زدن و کاملا از جامعه مردسالاری موجود بهره بردن.یعنی وقتی شنی و خسته و گیج برنامه تموم شد ساعت ۵-۶ عصر بود که راه افتادیم تولد پسرعموی بچه ها. حسین کوچولو تولدت مبارک پسر توپولو....البته خاله فاطمه  هم گروگان گرفتیم بردیم.یه سرویس غذاخوری کودک چیکو گرفته بودم. خلاصه شام و کیک و ذوق مهسا از آهنگ تولد و قیافه خنده دار فوق العاده خسته پارسا که منگ نشسته بود عکس میگرفت. طوری بود که بلافاصله بعد سوار شدن ماشین خوابیدن تا رسیدیم خونه پدرجون.

جمعه دوم مهر:

صبح بچه ها بردم حموم...رفتیم برا پارسا کفش گرفتیم زرد قناری ....بعد ناهار سفارشی پارسا (جوجه محلی)‌راه افتادیم خونه خودمون.... طلوع فسقلی لج کرد باهامون اومد بهش گفتم مامانت ناراحت میشه. میگفت من مامان اذیت کردم اون بره درس بخونه!!!!از بس خواهرم درگیر درس و امتحان بود حالا که بورد داده و تموم شده فاز درس دختر دو سال و نیمه اش تموم نمیشه. خلاصه دور زدیم و یکی یک اسباب بازی برای بچه ها خریدیم و بردیمش تحویل دادیم.....شب فقط درگیر هماهنگی با سرویس مدرسه پارسا بودم. باالخره یه سمند با راننده مطمین که گهگاهی سرویس بیمارستان هم هست پیدا کردم. دو تا بچه دیگه هم این دور و برا پیدا کردم با اونا هم هماهنگی کردم و راننده اومد در خونه حضوری هماهنگ کردیم و خلاصه یک باری از دوشم برداشته شد. خسته مثل همیشه اول خوابیدم بعد چشمام بسته شد.

 

شنبه سوم مهر

اولین روز مدرسه هست. پسر صبح زود از خواب بیدار شد. انگار که استرسی ناخوداگاه داشته باشه. بهش گفتم معلم شماره تلفن و ادرس منو داره. هرکاری داشتی بگو بهم زنگ میزنه. نون و پنیر و خرما و سیب براش گذاشتم. یاد پدرم افتادم که عصرها نون میخرید و قسمت هایی رو همون موقه برای ساندویچ تغذیه مدرسه جدا و اماده میکرد.

اسپند دود کردم و پسر شجاعم  رو از زیر قران رد کردم و تنها با سرویس فرستادمش مدرسه. خودم رفتم سر کار. اون دو برگشت خونه و من سه. چیپس و بستنی و بیسکوییت خریدم و گفتم امروز جشن میگیریم. حنده دار بود که مهسا ظرف چیپس رو چپه کرد رو فرش و نشست با اشتها یکی یکی خورد مثل جاروبرقی. هلک هولوک رفتیم گرگان. اخر هفته تولدشون هست. رفتم براشون لباس بخرم. تو پارک شهر کلی تاب بازی کردن. یکساعت معطل خرید لوازم و تزیینات جشن تولد بودیم. باز هم خسته و کوفته برگشتم خونه. اخه کله صبح رفته بودم باشگاه بعد اماده کردن پسر. بعد هم درمونگاه و انکالی و بعد هم باقی روزمره ها....

یکشنبه چهارم مهر

دختر نازم امروز صبح ساعت ۵ پا به این دنیا گذاشت. عشق کوچولوی من با لب غنچه کردنش و با تاتی های تندش با اون پوشک قلمبه دلمو میبره. تولدت مبارک خوشگلم. یکسالگی ات مبارک.

صبح که پسر رو بیدار کردم عصبانی گفت: یعنی میخوای هر روز منو بیدار کنی؟ خواب که مهمتر از یاد گرفتنه...

جل الخالق...

فسقل ۲ هم کله صبح بیدار شد و خندون و خوشحال تا وقتی دید مامان و داداشش یکی یکی غیب میشن گریه رو شروع کرد. امروز هم درمونگاه داشتم و پسر قبل من رسید خونه. به هوای دیروز شروع کرد به جشن گرفتن با خوردن بستنی بیسکوییت و ... باز هم وقتی پرسیدم از مدرسه چه خبر گفت هیچی یادم نمیاد.

همش میگه معلم گفته پمپ آب بیارین. منظورش قمقمه آب هست. باز عصر رفتیم دنبال لباس پارسا. هر چی چهارخونه رنگی دیدم خوشم نیومد تا ست مهسا باشه که در نهایت صورت مساله رو پاک کردم و لباس جدید برای مهسا گرفتم و بعد همرنگ اون برای پارسا.

بمیرم الهی. گوش فسقل قرمز شده. حتما صبح گوشواره اش به جایی گیر کرده و پرستارش به من نمیگه. فقط گفت گیره گوشواره وا شده که بعیده خودبخود باز بشه. تو حموم هم یهو اب داغ شد و دست زد به آب که البته سریع خنک کردمش ولی دلم کباب شد از گریه یهویی اش. دختر کوچولو پتو رو میزنه بالا و ااااا اااا میگه تا یه چادر از پتو بزنم خانم بره زیرش بشینه. موبایل رو میده دستم تا صفحه دلخواهش رو نیارم ول کن نیست. عاشق کفش و دمپایی هاشه امروز مدتها جوراب گشاد داداشش پاش بود و ذوق میکرد.

الان شب یکشنبه هست. مهسا سوپش رو خورد حموم کرد و خوابید. با پارسا بزنگاه که از مدرسه هدیه گرفته بودن بازی کردم و بعد خوردن بستنی خوابید. زیر چادر مسافرتی توری که نصف سالن کوچیک ما رو اشغال میکنه. رو تخت نرم و راحتی که یکسال اخیر یک شب هم روش نخوابیدم دکمه های کامپیوتر رو میزنم در حالی که چند تا حشره خون اشام مرتب نیشم میزنن. فرم مشاوره پارسا رو پر میکنم درحالی که نمیدونم قسمت آیا پدر و مادر با هم زندگی میکنن؟ رو چی بنویسم!! باباحامد پیام میده که مسموم شده و تهوع داره و میخواد بخوابه.

شب خوش از یک گوشه دنیا از زمانی در گذشته...

پسندها (1)

نظرات (2)

سپیده
14 مهر 95 21:18
همیشه شاد باشین کنار هم عکسها رو میبینم کییییییییییییییییییف میکنم
مامان اسرا و اسما
6 آبان 95 19:44
سلام دوست خوبمخسته نباشی عزیزم ماشالله پارسا چه بزرگ شده مهسا کوچولو هم خییییلی نازه سلامت باشید و پایدار