اولين مهد کودک
پارسا بهمن سال قبل 4 ماهش بود. يک ماهي عزيز ( مادر بابايي) مهمونمون بود تا من که ميرم سر کار مراقب نوه اش باشه.
نزديک عروسي عمه بود و عزيز برگشت شمال و من در به در دنبال پرستار بچه اي که قابل اطمينان باشه و شب که کشيک بيمارستان دارم بتونه بمونه...( همونطور که گفتم همسرم تو يه شهر دور کار ميکرد و من هم کسي رو اينجا نداشتم)
تو فاصله پيدا کردن پرستار ني ني کوچولو شيرخواره رو بردم مهد شبانه روزي بيمارستان...تو سرماي زمستون...
صبح سرد در حالي که تو جاش گرم خواب شيرينش بود ،لباس تنش ميکردم، بيدار ميشد ... يه ساک مينداختم دوشم و ميذاشتمش تو صندلي ماشين ميگفتم : پاشو ماماني.مدرسه ات دير ميشه ها
يادم مياد 2-3 روزي هم برف سنگيني اومده بودو سرما تا مغز استخون ميرفت
پارسا در صبح زمستاني در راه مهد در 4 ماهگي
چشمتون روز بد نبينه...هر بار که بهش سر ميزدم تو مهد يه بلايي سرش اومده بود( تازه به يکي از پرسنل ها هم پول داده بودم تا اختصاصي مواظبش باشه)
يه بچه 3 ساله محکم پاشو ميکشيد..ني ني ما هم فقط نيگاش ميکرد
موقع عوض کردنش سرش محکم خورده بود به سراميک که جيغش دراومد
پوشک پمپرس اش کم شده بود ولي پاي ني ني پوشک ايراني بود
به جاي پتو پارچه خشک کن تعويض رو روش انداخته بودن
ني ني رو در حالي که کشاله پاهاش زخم و قرمز بود.. شديدا سرما خورده بود و ...اسهال شده بود ديگه نبردم مهد..
مرخصي گرفتم و رفتم دنبال پرستار بچه گشتن