سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

در خبر امده است که...

پارسا رفته سلمونی و تا میتونسته گریه کرده و دست و پا زده تا موهاش کوتاه و سرش سبک شد. موقع بیرون اومدن از سلمونی ولی خندون بود و بای بای میکرد و به اقا سلمونی چشمک میزد  و مرتب گردنشو میخاروند....   یه علیرضا ی کوچولو تو راهه این دنیاست تا بیاد و بشه پسردایی پارسا. ما هم برای دیدن این عزیز دردونه مون لحظه شماری میکنیم.   محمد امین کوچولومون به خاطر عفونت گوشش بستری شده. امیدواریم زود زود خوب بشه و  سالم و سرحال برگرده خونه شون.   راستی پارسا الان اینقدر اقا شده که کنارم نشسته  و سی دی نگاه میکنه و بستنی میخوره و گاهی نگاهی به من میکنه و سرشو میذاره رو پام. ولی نه نق میزنه و نه به لب تابم ...
1 ارديبهشت 1391

سیزده بدر یه مادر و پسر

اول بعد سیزده بدر: واکسن: نشستی و پاهاتو اوردی جلو و با شوق میگفتی د د . من هم ٣ بار استینت رو زدم بالا و با ناخنم رو پوستت فشار دادم و گفتم: میخوایم اینجوری واکسن بزنیم. دیدی درد نداره! تو که نمیفهمیدی و فقط ذوق رفتن داشتی. واکسن ١٨ ماهگی شامل ٧ تا ویروس و میکروب بود و پسری من تا صبح فردا بیحال و تبدار انتی بادی ساخت. فقط هم یه کمی گریه کرد و زود تو بغلم اروم شد. شب دلش میخواست  جای سوزن رو براش بمالم ولی  دردش میومد و دستم رو پس میزد.واکسن بعدی اش موقع مدرسه رفتن....     گردش با وسیله نقلیه شما: با تراکتور صورتی ات بردمت کنار خیابون کوهسنگی ٨ که گلکاری شده، عصر قشنگ بهاری بود. تو گاهی ترن رو هل میدا...
15 فروردين 1391

انواع ددر

انواع ددر در روزهای سرد  و با یه مامان پر مشغله چی میتونه باشه؟ ......چند تا عکس  تو ادامه مطلب   امکان نداره پنکه سقفی باشه و پارسا باشه و اون بیچاره یه لحظه نچرخه... اغلب گردش های پسرم تو پارکینگ خونه اس. از پشت ستون ها تالی میکنه و دور از چشم من شیر اب فشار بالا رو باز میکنه و دور ساختمون میچرخه و.... ...
23 اسفند 1390

اخ از شب امتحان

نینی نازم. به خاطر امتحان و شیفتم نتونستم غذای تازه درست کنم و عدس پلوی مونده از دیروز رو دادم بهت. قربون معده حساست که از ظهر تا 1 نصفه شب بالا میاوردی و اخرش هیچی نبود ولی عق میزدی و قرمز میشدی. خودت هم فهمیده بودی مریضی از تو تشکت جم نمیخوردی و نه میخندیدی و نه حرف میزدی و دوست داشتی بخوابی. نصفه شب که بهتر شدی ، گرسنه ات شد و شیر خوردی و صبح سرحال بیدار شدی.مامان موند و نکته هایی که برای شب اخر گذاشته بود برای حافظه کوتاه مدتش... عزیز دلم الان که بزرگ شدی و اینا رو میخونی فکر نکن خیلی تقصیر من بود. این اتفاقا برای مامانهای خونه دار هم خیلی پیش میاد.... ...
23 اسفند 1390

هفت سین 91

روی پارچه ای که مادربزرگ مادربزرگم بطور دستی بافته... سال نوی همگی مبارک عمری طولانی با تنی سالم و دلی شاد داشته باشین... قالب وبلاگ پسری هم به مناسبت عید عوض کردم ...
28 بهمن 1390

به به

دوست عزیزم زینب جون میون e-mail های قشنگش چند تا عکس از غذای یه مهدکودک تو المان برام فرستاد. امیدوارم همیشه یه زندگی پر از نشاط و موفقیت داشته باشه. عکسهای خوشمزه تو ادامه مطلب دوست عزیزم زینب جون میون e-mail های قشنگش چند تا عکس از غذای یه مهدکودک تو المان برام فرستاد. امیدوارم همیشه یه زندگی پر از نشاط و موفقیت داشته باشه. عکسهای خوشمزه ...
17 بهمن 1390

هاممممم...میخورمت...

جلوتر نیاین ...وگرنه شما رو میییییخورم.... هاااااااااام...  بیاین ادامه مطلب... . تا یه لقمه چپتون کنم جلوتر نیاین ...وگرنه شما رو میییییخورم.... هاااااااااام...  تا یه لقمه چپتون کنم ...
9 بهمن 1390

پدر و پسر

صبح یک روز زمستونی، وقتی نی نی همپای بابا و مامان از خواب بیدار میشه و اغلب همراه بابایی صبحونه میخوره... نیمرو و چای...اون هم لیست غذا و میان وعده هاش که برا پرستارش میزنم به یخچال...پارسا کاملا میدونه که صبح ها وقت جدایی ماست و محکم میچسبه بهم... گاهی میخنده و بای بای میکنه و گاهی تا دم در میاد و گریه میکنه... پسر بابا قشنگه با زندگی یه رنگه شب که بابا تو خونه ست پسر بابا رو شونه ست بالا و پایین می ره نفس اونو می گیره امّا بابا می خنده دور غم و می بنده اگر چه خیلی خسته اس لباش مثال پسته اس دلش چه شاده شاده خوشیش چقدر زیاده پدر و پسر تو اَبران با اون ل...
7 بهمن 1390