سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

مسواک پارسا

سلام. سلام. سلام. کامپیوتر اینجانب هنگ کرده و خیلی کم سر میزنم به دفتر خاطرات گل پسر ( البته از زبان اینجانب) و حرفهای نگفته زیاده. چسبیدن پسری به بنده و دایم اویزون بودنشان شدیدا ادامه داره و تنها چیزی که باعث فراموش کردن مادر عزیزشون میشه  اسمارتیس میباشد. گاهی ارزو میکنم مثل کانگرو یه کیسه رو بدنم داشتم تا راحت تو خونه حمل و نقلش کنم. و اما اندر احوالات نی نی ما اینکه: از 19/10/90 رسما مسواک زدن رو شروع کرد. اول مسواک پرستارش رو از تو کیفش در میاورد و میرفت جلو در دستشویی و اینگ و اونگ که در رو باز کنین. من هم که تمایلش رو دیدم میبرمش تو دستشویی یه مسواک دست خودش و یکی دست من. مال خودشو زیر شیر میگیره و...
29 دی 1390

دیکشنری پارسا به فارسی

سلام پسر گل مامانی. پارسا جونم نمیدونی چقدر ناراحتم که اغلب اوقات روز رو پیشت نیستم. نمیتونم باهات حرف زدن و یا مهارت های دیگه رو تمرین کنم. حتی راه رفتن رو خودت تنهایی تمرین کردی و یاد گرفتی. البته اون موقع هایی که خونه هستم هم اینقدر شیطونی میکنی که تمرکز نمیکنی به حرفام ولی موقع خواب خوب گوش میدی چی میگم و وقتی برقها خاموشه و تو رختخواب هستی تمرین میکنیم. میگم گوش پارسا کو؟ گوشت رو نشون میدی و بعد با هم دست میزنیم و تشویقت میکنیم میگم دماغ پارسا کو؟ انگشتت رو میذاری رو بینی من. میگم : ببعی میگه؟ میگی بع بع البته بگم ها. اگه عشقت بکشه میگی. اغلب هم عشقت نمیکشه و باید 20 بار تکرار کنم تا لطف کنی و جواب بدی. هرچ...
15 دی 1390

مثلا خیلی تمیزه!!!

وقتی شیر گرم حموم رو باز میذارم تا بخار بگیره و گرم شه، فوری میره حوله شو میگیره زیر بغلش ( و گاهی حوله من رو هم کشون کشون میاره) و میکوبه به در و بهم نگاه میکنه تا زودتر ببرمش حموم. این بار که دید به جای در اوردن لباساش دارم هی ازش عکس میگیرم اومد موبایل رو از دستم گرفت و پرت کرد اونور.... موهاش حسابی بلند شده. دلم میخواد ماشین کنم سرش سبک شه. میگم حالا سرده گرم نگهش میداره. باشه برا بهار... اولین هله هوله ای که پارسا نوش جان کرد. و چنان علاقه ای هم نشون داد که هر چی دهنمونو باز کردیم و گفتیم "پارسا یکی بده..." دریغ از یه دونه ذرت پنیری بو داده..... وقتی زنگ موبایل در میاد و یا اس ام اس میاد با هیجان و ش...
15 دی 1390

پارسا برفی

مامانی که من باشم از اول دی سرمایی خوردم ،که هر روز بدتر از دیروز. از سرفه و گلودرد گرفته تا بیحالی و تبخال. گوش شیطون کر یه خورده بهترم. بابایی هم چند روزی سرما خورد و خوب شد. و اما پسری فقط هفته اول پاییز مریض شد تا حالا که شب ها بینی اش کیپ میشه و با چه مکافاتی توش قطره میریزم تا راحت تر بخوابه. ولی همه اینها باعث نشد تا امروز نریم برف بازی. از صبح بارش شروع شد و من هم  ظهر که فس فس کنان  برگشتم خونه با بابایی و پسری شال و کلاه کردیم بیرون. البته خیلی بیرون نموندیم.ولی همونقدر خوش گذشت. پسری بر خلاف همیشه دستکشش رو در نیاورد و برف یخ بسته روی اونو میخورد...   بقیه برف بازی در ادامه مطلب   ...
14 دی 1390

اولین ها

اولین سجده اولین مدادرنگی پسری در راه کشیدن دوشاخه تلفن   پی نوشت 1: مادر بزرگ ها و پدر بزرگ های عزیز.... سالم و شاد بمونید...ما حالا حالاها به شما احتیاج داریم... پس به خاطر ما... پی نوشت 2 : این پست با تمام نظرات با اشتباه من حذف شد و من دوباره اون رو نوشتم.... ...
5 دی 1390

اشک ها و لبخندها

ساعتها و روزها به سرعت میگذره و پسر کوچولوی من بزرگتر میشه.دوست دارم صد بار بمیرم تا پسرم عمر جاودانه داشته باشه. نگاهش میکنم. هم از خنده هاش شاد میشم و هم از لجبازی ها و نق زدن هاش... وقتی برای گرفتن چاقو از دستم مثل ابر بهار گریه میکنه و دماغ احتمالا شورش به لب هاش میرسه دیدنی میشه.... وقتی صدای هواپیما میاد و ناگهان تو کاری که میکنه ثابت میشه و به پنجره نگاه میکنه و بعدش به من لبخند میزنه دیدنی میشه.... وقتی برای اولین بار کفش پاش میکنی و اجازه میدی تو فروشگاه راه بره دیدنی میشه... همینطور میره و میره و به ادمها لبخند میزنه.... جوری که همون شب فیلمش رو برا هر کسی که میشناسم E-mail  میکنم.میره طرف ماشینهای بچه هایی که از مجتم...
30 آذر 1390
1