سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

دلم برای این روزها تنگ خواهد شد...

پارسا: امروز تو مدرسه کوره سیب زمینی خوردیم = پوره پارسا: وقتی باب اسفنجی مرد برای مراسم خواستگاری رفتن = خاکسپاری پارسا بعد از واکسن زدن خواهرش:مامان واکسن معمولی هم داریم؟ مثل واکسن کفش!  = واکس پارسا موقع دیدن عکسای قدیمی: مامان اینجا قیافه ات خیلی عوضی بود = با موهای مشکی قیافه ات عوض شده بود پارسا مدتی بعد از اینکه باباش اشتباهی دوغ کفیر خرید: بابا روش نوشته گازداز..بدون گاز..بخون بخر پارسا: چرا عددا اینجورین؟ چرا نمیگن ده و یک..ده و دو ...ده و سه پارسا: مامان میلیارد سال دیگه ما چی میشیم؟     من: میریم بهشت!   پارسا: بهشت زهرا؟؟ و حرفهایی که میدونم خندیدم و دلم ضعف رفت برای پسرم و...
1 دی 1394

خانواده یهو پر شد از نوه

طی ۵ سال اخیر پارسا ۶ تا نفیو پیدا کرد از نوه های دو خانواده. الهی همه شون سالم و تندرست باشن. و در اخر هم فعلا خواهر خودش  بدنیا اومده طلوع دخترخاله پارسا که یک سال و نیمه هست. این صحنه از معدود لحظه های  سازش این دوتاست. البته بیشتر روی حساسیت پسر روی وسایل و اسباب بازیهاش بوجود میاد. تو عالم بچگی... تو یه روز سرد پاییز خونه پدر همسرم. فسقلی ها خوابیدن مهسا...حسین پسرعموش و ریحانه دختر عمه اش... حسین پسرعموی پارسا که دو روز از دخترم کوچیکتره ...
1 دی 1394

ددربا عضو چهارم خانواده

ظهر ۵ شنبه ای از اذر با پرستار جدید رفتیم جنگل النگدره. واقعا هرفصلش زیباست..پاییزش یه چیز دیگه است   واقعا زیبا بود. پارسا و پرستارشون قدم زدن ومن رو یه کنده درخت نینی به بغل نشستم وسلفی گرفتم. فقط یه جاش بد بود که پارسا سرشو انداخت پایین وبرا خودش میرفت و هرچی صداش زدیم انگار نه انگار و حتی از عرض خیابون خلوتش هم رد شد. اینجا بود که تا مرز پیچوندن گوش پیش رفتم و اشکش دراومد. یه روز هم گذری رفتیم عباس اباد .خیلی روز سردی بود. در حد یه کم قدم زدن و عکس گرفتن.. ...
28 آذر 1394

مروری بر آبان وآذر

سلام . بعد از دوماه فرصت شد تا درباره تون بنویسم. الان پارسای خوب و مهربونم خوابیده بعد از اینکه کلی گردن و کتف مامانشو با پاهای کوچولوش ماساز داد و مهسای کوچولوی دو ماه و بیست روزه توی گهواره اش خوابیده وپستونکی رو که از دیروز بهش وابسته شده ملچ ملوچ میمکه... من کارم رو شروع کردم. برخلاف تصمیمم که میخواستم سبک کار کنم دوبرابر قبل شد.   صفحه اول: پرستار بچه روزهای اول که برگشتم سوییت دنبال پرستار بچه بودم. یه مورد بود که خواهرزاده خدمه سی سی یو بود و هر روز اس میداد که میشه مرخصی و ساعت کار کمتر باشه و حقوق بیشتر!!! تازه از شهر کناری باید میومد و  منم روی تایم حساس بودم. مورد دوم که اومد خونه مون ودیدمش فارسی خوب بلد...
26 آذر 1394

خاطره زرد و قهوه ای

عکس ها مال پاییز پارسال هست که با دوستم سمانه جون رفتیم گنبد و اطرافش. همسرش بعد یکسال عکسهایی رو که با دوربین خودش گرفته بود برام فرستاد ...
29 مهر 1394

خونه مادربزرگه

خونه مادربزرگ من چند تا عکس گرفتم ازش. باشد که یک روز دوربین حرفه ای و عکس حرفه ای بگیرم تو این عکس پارسا و پسرعمه من محمدجواد رو ایوون نشستن و با هم گپ میزنن. پارسا حروف انگلیسی رو شمرده  با اهنگ میخونه. بعد محمدجواد میپرسه بلدی اعداد انگلیسی رو تا چند بگی؟ پسر کوچولوم یه کم فکر میکنه و میگه:تا Z تا پارسال سن و سالشون نمیخورد اینقدر خوب با هم همبازی و هم صحبت بشن پسرم حاضرجواب هم شده و خیلی منطقی ادم رو قانع و گاها ضایع میکنه ...
29 مهر 1394

نوزاد وقت نشناس من

مثل همه نوزادان مهساسادات هم ساعاتی از شب رو با چشمهای کاملا باز میگذرونه و طبیعتا انتظار داره یکنفر دربست در اختیارش باشه. خصوصا ساعات اولیه شب شدیدا بیقرار میشه و تا حدود 1و نیم شب که بخوابه پدر منو درمیاره. دو شب پیش گریه میکرد و شیر بالا میاورد. نه تو بغل ارووم بود و نه روی پا. واقعا کلافه شدم. یهو یادم امد شاید کولیک باشه. ولی کولیک معمولا از 6 هفتگی شروع میشه.با اینحال تنها چیزی که در دسترس من بود شیردوش برقی بود که صدایی شبیه ریش تراش داشت. به محض اینکه روشنش کردم مهسا ارووم شد و چشماش رو بست. منم سریع دو دقیقه از صدای شیردوش و تو موبایم ضبط کردم برای مواقع بیقراری اش. برای پارسا قبلا سشوار روشن میکردم. الان مهسا 25 روزه هست و ه...
29 مهر 1394