سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

نی نی کوچولوی من

  نی نی کوچولوی من داره غذا میخوره. لقمه ها رو میذارم تو دهنش. با یه قاشق دیگه غذا رو هم میزنه. وسط جویدن غذاش چشمش به لیوان ابش میافته... حتی 2 ثانیه صبر نمیکنه تا لقمه رو قورت بده...غذا رو از دهنش میریزه بیرون و شروع میکنه به اب خوردن...و این اغلب تکرار میشه....یعنی نی نی ها صبرشون کمه؟ یا تصمیمشونو باید در لحظه عملی کنن؟ یا فکر میکنن چون هنوز زبون باز نکردن ممکنه تو همون ثانیه ما لیوانو برداریم؟ یا اونقدر تشنه هستن که نمیتونن به اندازه یه قورت دادن صبر کنن؟ من هم نی نی بودم این کارو میکردم؟ و هزاران سوال بی جواب دیگه....   نی نی کوچولوی من تو کالسکه نق میزنه که بغلم کن. حالا هم باید بغلش کنم...هم کالسکه رو هل بد...
26 آبان 1390

عید غدیر 90

     عید غدیر بر همگان مبارک.   مبارک تمام سیدهای فامیل... اول همسر و پسرم.....خانواده همسرم.....شوهر خاله طاهره ام که سید هست و امین و اکرم مبارک تمام غیر سیدهای شیعه که واقعا این عید یه حال و هوای دیگه داره. مبارک همه نی نی وبلاگی های گل گلاب. امشب که اومدم تو نت چی دیدم؟؟؟؟؟ اول تو نظرات:   دوم تو وبلاگ ارمیا جون: خودتون ببینین:  http://www.ermia89.niniweblog.com/     ...
24 آبان 1390

لپ قرمزی

    پسر مامان این روزها به اسباب بازیهاش و کتابهاش توجه نشون میده و وقتی البته کنارش نشسته باشیم خودشو با اونها سرگرم میکنه . به بعضی هاشون هم علاقه ویژه اندر ویژه داره. نمونه اش این پاندا که پرستارش براش خریده از همون اسباب بازی فروشی چنان بغلش کرد که انگار رفیق جون جونی شو بعد سالها دیده.. تو خونه هم هر از گاهی میره بغلش میکنه و بوسش میده ، بعد پرتش میکنه ، برمیگرده؟!!! به اتوموبیلهاش، گوسفند چاقه، ببر پلاستیکی کوچولو، کامیون و کتابهاش بیشتر توجه داره...فعلا...چون هر روز چیزهای جدید ازش میبینیم... گاهی حدود ٢٠-٢٥ بار دست من رو میگیره و میبره رو کتاب یا اسباب بازی و یا موبایلم... با زبون بی زبونی میگه تو هی روشن کن... من هی...
19 آبان 1390

عید قربان 90

    روز عرفه و عید قربان گرامی                           بچه که بودیم همیشه صبح کله سحر میرفتیم خونه پدر بزرگم برا قربونی. تا وقتی که یادم میاد همیشه سرد بود. پدربزرگم  قبل قربونی به گوسفند اب میداد و عمه دعا رو میخوند.همه مشغول کاری میشدن. گوشت ها  رو بابا قسمت میکرد و ما بین همسایه ها پخش میکردیم و البته اتیش و سیخ و کباب هم به راه بود. کله پاچه رو هم تو یه مهمونی چند روز بعد میخوردیم. بعد از فوت پدربزرگم دیگه تو خونه خودمون قربونی میکردیم و اواخر هم قصاب میاوردیم تو سه سوت همه ...
15 آبان 1390

چهارچشمی...همیشه

پارسا کنارم نشسته مشغول بازی هستیم. سوپ پارسا هم قل قل داره میجوشه. یه لحظه پا میشم تا یه لیمو ترش تازه توش اب بگیرم... فقط به اندازه فشار دادن یه لیمو.... وقتی سرم رو برمیگردونم...پارسا کجاست؟! ...بله....پسر یه جای جدید کشف کرده... سرگرمی جدید پسر... علاقه وافری به مهره های تک آجره داره... وقتی ساعت خواب ظهر بچه، اونو میبری بیرون همین هم میشه...اخه حتی نتونسته بیسکوییت رو تا دهنش ببره... خوابای خوب ببینی ...
12 آبان 1390

اولین اوف شدن..اولین سلمونی...

مامانی امروز با چند تا عکس اومده ... جونم برات بگه ...خیییییلی دوست دارم بالاخره مامانی رو بوس کردی. اونهم چندتا پشت سر هم... هر روز بزرگ شدنت رو کاملا احساس میکنم و این روزها شدیدا مستعد یادگیری و تقلید از رفتارهای مایی.. مثلا پسر گلم شما لازم نیست لباسها رو رو رخت اویز پهن کنی!!! هنوز زوده با تمام دقت به حرکت دست ما موقع کار با موبایل نگاه کنی و بهتر از من عکسها رو با لمس صفحه جابجا کنی!!!شما زحمت نکش مامان خودم جارو میکنم!!! تو بیمارستان تازه سرم خلوت شده بود و رفتم سراغ اماده کردن کنفراس که پرستار پارسا (یا به قولی خاله مرضیه) زنگ زد که : "نگران نشیدها.. پارسا تو اشپزخونه کاسه رو شکونده و دستش رو هم بریده....." صدای گر...
9 آبان 1390

شادی ام ...پسرم....

بهترین ها رو برای تو میخوام پسرم  گل پسرم تاتی میکنه . از اون سر اتاق تا اینور. قربون دستهاش که ژست تعادل به خودش میگیره. پرستارش لباسهاشو مرتب میکنه تو کمد و بلافاصله پارسا میریزه بیرون و هر کدومو که درمیاره یه نگاهی به پرستارش میکنه تا عکس العمل اش رو ببینه. اخه خوب فهمیده پرستارش به این کارش حساسه . وقتی میگم مامانی اوووفه. بیرون نریز لباسارو. ..با انگشت اشاره میکنه به بخاری و لبهاشو غنچه میکنه و میگه هووووف. پارسا جون دارای گواهینامه پایه یک با مهارت کامل در هل دادن ، دنده عقب رفتن و تغییر مسیر دادن کامیونش اون هم با چه سرعتی. باقی دندونهای پارسا جونم در خواب زمستونی فرو رفته خیال نیش زدن ندارن ان...
2 آبان 1390

خوش به حالشون

خوش به حالشون. پدرجون و مادرجون تا چند ساعت دیگه سفر حج شون شروع میشه. چقدر منتظر این روزها بودن.نشد که برا بدرقه برم پیششون. ایشالله خدا ازشون قبول کنه و به خیر و خوشی برگردن. و ایشالله زودتر قسمت من وشما بشه. البته سفری که دنیا و اخرت مون رو متحول کنه وگرنه چه بسیار از این سفر رفتن ها.  اخر کلام اینکه التماس دعای مخصوص از مامانی و بابایی!   دیروز دایی جون و خانمش اومدن خونمون. پسر هم استقبال گرمی ازشون کرد و تا اخرین لحظه ای که میتونست چشمش رو باز نگه داره کنارشون نشست. اخ که این پسر من واقعا فامیل ندیده است. برا شام هم مرغ و انارترش و ماهی شکم پر درست کردم. به به... (  البته خودم که نمیتونم تعریف کنم...حالا...
29 مهر 1390

پارسا چه جدی شده!

سلام گل پسرم. قند و عسلم. گل پسر هر روز شیرین و شیرین و شیرین تر میشه... واقعا قند و عسل. و اما مامانی این روزها خیلی دلتنگه چون دوست داره دم رفتن مادرجون و پدرجون به سفر حج پیششون باشه ولی این درس و کشیک های بیمارستان و دوری راه نمیذاره . .. تازه وقتی این همه تغییر و بامزگی های نی نی رو میبینم دلم میسوزه که چرا نمیتونم تو این شادی با خانواده هامون شریک باشم و پارسا هم بره تو جمع فامیل. ... اخه اینقدر ذوق میکنه وقتی بیشتر از یک نفر تو خونه باشن!!     همین هفته قبل که عزیز و بابابزرگ خونمون بودن ، از خواب که بیدار میشد و 4 دست وپا میرفت تو هال ،یادش میومد که خونمون مهمون هست... بعد میخندید و سرسری میکرد. یا اینقدر ...
22 مهر 1390
1