سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

اندر احوالات پسرک در آستانه ۶ سالگی

پارسا میگه : مامان من اژدهام باز شد ( اشتها) ولی از وقتی ورزش میکنه یه کم از سیر صعودی چاقی اش کم شد. تو پارک گرگان یه قسمت هست برای اموزش اسکیت و  چاپیدن مردم. با تایید پارسا ثبت نامش کردم. جلسه اول به میله ها گرفتن و پا زدن و پسری فقط پا زد و گریه کرد. خب بچه ها یکساعت با اون کفش عاریه که پاشو میزد واسته خسته میشه دیگه. جلسه دوم براش کفش خریدم که خوشحال و خندون کلاس تموم شد. کلاس که چه عرض کنم. یه گردان بچه هرکدوم تو یه مرحله اموزش فقط دور میزدن و اصلا اموزشی در کار نبود. باید به مربی و کمک مربی تشر میرفتی تا یه کم توجه کنن. در واقع کلاس والدین بود تا یاد بگیرن و نکته ها رو تو تمریتن خونه پیاده کنن. کلاس به ۸۰ تومن و کفش و...
5 تير 1395

ماه رمضونی تو ییلاق

چهارشنبه كه تصميم گرفتم بچه ها رو ببرم سمت شمال خودمون ماه رمضوني بود با روزه بي سحر و مريضي كه تا خود ٦ عصر درگيرش شدم. جمع كردن وسايل و حموم بچه ها جاي خود. فسقل تو راه تا تونست نق نق كرد. تو صندلي بچه بند نميشه و ميخواد بلند شه يا بياد بغل من حين رانندگي فرمون رو متبرك كنه. باز خوبه داداشش هست و تا ميتونه سرگرمش ميكنه و مراقب تا نيفته نزديك افطار رسيديم قايمشهر. طلوع و مامانش هم بودن. بعد افطار پارسا خوشحال بود چون كلي دور پاركينگ گرگ بازي و بدو بدو كرديم. فرداش مامان ته چين درست كرد و راه افتاديم ييلاق سوادكوه كه دايي وحيد برا تبليغ ماه رمضون رفته اونجا. يه سوييت با منظره بسيار عالي و بچه ها همه ارروم و حرف گوش كن. هوا خنك و عالي و اب...
29 خرداد 1395

مشهد بهار ۹۵

اومديم مشهد. جايي كه الان داداش پارسا خودشو اونجايي ميدونه و تا سه سالگي اونجا بود. دختر كوچولوم تو ٩ماهگي اومد. با مادر جون و پدرجون. شب رو اومديم فقط به خاطر اينكه دخترك تو ماشين بخوابه و غذا و تعويض نخواد. پارسا شب قبل با باباش با هواپيما رفت. و دل منو هم با خودش برد.  من خوابالو بودم و بيشتر پدرم رانندگي كرد و صبح هم كه رسيديم همسرم بچه ها رو برد پارك و تا لنگ ظهر خوابيدم هواي شمال با ما اومد مشهد و رعد و برق و باروون بود. يه بار تونستم فسقل رو ببرم حرم و مش مهسا بشه. يه مقدار هم رفتم خريد لباس و رو بالشتي و اينا كه چون كارت عابربانك گم كردم بهم نچسبيد.  پارسا هرچي در اپارتمان رو باز و بسته كرد و رفت حياط و برگشت هيچكد...
29 خرداد 1395

روزمرگی هایی که کسل کننده نیست

دختر کوچولوی من ۹ ماهه شد الان با سرعت چهاردست و پا همه جا سرک میکشه.(از اخر ۷ ماهگی چهار دست و پا رفت) به مبل و میز تلویزیون میگیره و میایسته( از ۱۷ اردیبهشت) و چون چند بار بی محابا افتاده و دردش گرفته الان با احتیاط سعی میکنه دستش رو بذاره رو زمین و بشینه که اگه نتونه با صدای مبهمش کمک میخواد همون دو تا دندون که تو ۵ ماهگی دراورد و دیگه خبری نست. مرحله پرت کردن برای شناخت اشیا به مزه کردنشون اضافه شد. ازش غافل شم یا داره میره توی حمام و یا زیر صندلی ها گیر کرده.(از ۱۵ اردیبهشت پرت کردن اجسام) اون روز یه لحظه از جلوی چشمم دور شد دیدم از تو اتاقم سرفه میکنه. پریدم دیدم گچ نمدار دیوار و کنده و به سیمان و گل خیس زیرش رسیده .دور دهن...
9 خرداد 1395

قم و کاشان...دریا و بندر

هفته اخر اردیبشت سال ۹۵ یه مسافرت کوتاه به قم و کاشان چهارشنبه۲۲ ام: وسایل تو یه ساک جا شد و رفتم ویزیت مریض ها. امسال زمستون تا اردیبهشت و حتی خرداد امتداد پیدا کرده. مهسا رو بردم حموم .نمیدونم تقصیر من بود یا پرستار بچه ها که در بسته شد و موندیم بدون سوییچ و تلفن. معطل شدیم تاسیسات اومد. خلاصه با دو تا فسقلی مون راه افتادیم. دو سه ساعته رسیدیم خونه مامان اینا. یه لوبیا پلو خوردیم (البته پارسا در حد دو قاشق) با خواهرم و طلوع و مامان بابا راه افتادیم. جاده فیروزکوه تو این فصل پر از گلهای وحشی و شقایق بود.به خاطر نمایشگاه کتاب هم خوردیم به ترافیک تهران. خلاصه ماجرا پاسی از شب گذشته بود رسیدیم خونه دایی وحید که با دو تا فسقلی هاش د...
6 خرداد 1395

اخر هفته خود را چطور گذراندید؟

۵ شنبه که اب خونه قطع شد تصمیم فی البدایه گرفتم برم خونه پدری... سریع مخلوط لباس گرم وخنک جمع کردم وبه قول پارسا اتیشش کردیم و راه افتادیم. هوا خیلی خوب بود و بچه ها به جز یه کم نق نق مهسا برای خواب اذیت نکردن. برادرم رفته مشهد اعتکاف و خواهر کوچیکم هم اعتکاف بود. مامان و بابا روزه داشتن و شام کلی دوستای مسجدی بابا خونه شون دعوت بودن. اول اردیبشت بود و سالگرد پدربزرگم. برا همین یکسره رفتیم روستا. خیلی گرسنه بودم و با پلو ماست دادن به مهسا و اجرای فرمایشات پسر مبنی بر تکه کردن گوشت محلی نفهمیدم پی خوردم. تا اخر شب حونه مادربزرگه بودیم و پارسا و پسرعمه ام اونقدر بازی کردن و دویدن که خستگی از نوک پاهاشون چیکه میکرد ولی بازم ارووم قر...
5 ارديبهشت 1395

عطر بهار نارنج

یک جمعه بهاری که سه نفری بودیم ومثل همیشه اصلا حس خونه موندن نبود و یه گشتی تو محوطه زدیم تصمیم گرفتیم بریم پارک بهار نارنج جمع کنیم به نیت گردبند کوچولو. مثل همیشه به اولین درختی که رسیدیم افتادیم به جونش و بچه به بغل یه کم بهار جمع کردیم بعد متوجه شدیم که ای دل غافل داخل چمن پارک بسی درخت نارنج پر از شکوفه هست. پارسا رفت یه کم بازی کرد و بعد حصیر اورد تو علف ها با نینی نشستن ومن هی درخت بتکون وهی شکوفه جمع کن ... خوشبختانه خلوت بود اون موقع و فقط یه خانمی با دو تا بچه اش بودن که هی من رو به حرف میگرفتن. دخترش همسن مهسا بود والبته تپل تر وپرسرو صداتر و ژله ای رو که من به خاطر غیربهداشتی بودن به پارسا هم نمیدم با ولع میخورد. بعد ...
5 ارديبهشت 1395