سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

اعتصاب غذا

٢ روز اخیر که از سفر برگشتیم پارسا بدجوری اعتصاب غذا کرده... با علاقه سوپ رو به دهن میبره و بعد از دهنش در میاره... میشینه وسط سفره و در حالی که بیسکوییت رو گاز میزنه میگه" هاااااام" .... و بعد همشو تف میکنه. حتی مثل سابق ماست و حتی شکلات نمیخوره. جلوی چشمم داره لاغر میشه. فقط شیر خوب میخوره. چیکار کنم؟
9 فروردين 1391

از نفس افتادیم

خوشحال و خندان رفتیم فروشگاه. خسته و عرق ریزان برگشتیم. پارسا ( داد و فریاد کنان) :منو بلند کنین لوستری رو که از سقف ١٠متری اویزون شده تکون بدم؟؟!!!   پارسا ( با هیجان و علاقه): از پله برقی رفت بالا و اومد پایین... ١ بار...١٠ بار....١٥ بار.... و اخرش هم جیغ و گریه و دست و پا زنان که باز هم میخوام برم رو پله برقی   پارسا (کنجکاوانه و متفکر): خودم تنهای تنها کالسکه خودمو هل بدم.. شما هم اصلا دست بهش نزنین(وگرنه جیغ و داد) ...هر ٤ قدم هم وامیستاد تا ببینه چرخ کالسکه چجوری از حرکت وامیسته.... من و بابایی هم از مصدومین برخورد کالسکه با پاها معذرت خواهان....   پارسا (با سرعت فراوان) : من همینطور برم و شما هم منو نگیرین...
9 فروردين 1391

هفت سین های با پسرم

اینجا پسرم یه جنین 3 ماهه است.(نوروز ٨٩) روز عید شیفت بودم و فرداش میخواستیم بریم شمال. پس هفت سین نداشتیم. یه ساعت مونده سال تحویل دلم نیومد همسرم خونه تنها باشه و بی هفت سین. به همکلاسی ام دکتر زاهدی گفتم هوامو داشته باشه و رفتم سمت خونه. اول از حیاط گل چیدم و بعد تو راه ماهی و شیرینی و سبزه خریدم. خونه که رسیدم همسرم تخمه میشکست و دورش پر روزنامه بود. خلاصه سریع هفت تا سین رو جور کردم و لباس نو پوشیدیم و چند تا عکس و سال تحویل شد و بلافاصله بای بای برگشتم بیمارستان...   اینجا پسرم یه کوچولوی 6 ماهه ست (نوروز ٩٠) سال تحویل اخر شب بود و پسر نازم خوابیده بود. باز هم دلم نیومد دور هم نباشیم. بیدارش کردم تا از اولین عید نوروز...
28 اسفند 1390

روزی روزگاری با پسرم

 اینها همش امروزه...امروز جمعه   عکس اول: تازه میگفت همه سبد بزرگ سبزی ها رو بده تا بشورم. "میگفت "که نه..."جیغ میکشید" اون هم با اب گرمی که باز کرده بودم. بعد 40 دقیقه موش اب کشیده رو با گریه و زاری از جلوی سینک دور کردم.   عکس دوم: اصرار میکرد چاقو رو بده به من و از من انکار. مگه چشم وچال بچه مو از سر راه اورده بودم! خلاصه دید خبری نیست با دستاش تیکه تیکه میکرد برام   عکس سوم: بازی هیجان انگیز با کیف پول مامان   عکس چهارم: بازی با در و کلید بوفه ام که کلی ظرف ناخمن توش هست   عکس پنجم: به بهانه اب خوردن میومد تو اشپزخونه ولیوان رو نشون میداد...یه قطره میخورد وبدو بدو میرفت تو هال و بق...
26 اسفند 1390

انواع ددر

انواع ددر در روزهای سرد  و با یه مامان پر مشغله چی میتونه باشه؟ ......چند تا عکس  تو ادامه مطلب   امکان نداره پنکه سقفی باشه و پارسا باشه و اون بیچاره یه لحظه نچرخه... اغلب گردش های پسرم تو پارکینگ خونه اس. از پشت ستون ها تالی میکنه و دور از چشم من شیر اب فشار بالا رو باز میکنه و دور ساختمون میچرخه و.... ...
23 اسفند 1390

اخ از شب امتحان

نینی نازم. به خاطر امتحان و شیفتم نتونستم غذای تازه درست کنم و عدس پلوی مونده از دیروز رو دادم بهت. قربون معده حساست که از ظهر تا 1 نصفه شب بالا میاوردی و اخرش هیچی نبود ولی عق میزدی و قرمز میشدی. خودت هم فهمیده بودی مریضی از تو تشکت جم نمیخوردی و نه میخندیدی و نه حرف میزدی و دوست داشتی بخوابی. نصفه شب که بهتر شدی ، گرسنه ات شد و شیر خوردی و صبح سرحال بیدار شدی.مامان موند و نکته هایی که برای شب اخر گذاشته بود برای حافظه کوتاه مدتش... عزیز دلم الان که بزرگ شدی و اینا رو میخونی فکر نکن خیلی تقصیر من بود. این اتفاقا برای مامانهای خونه دار هم خیلی پیش میاد.... ...
23 اسفند 1390

این نیز بگذرد...

امروز که رفتم مهد دنبالش دیدم توی یک تخت خالی نرده دار نشسته، یه قطره اشک روی گونه راستش هست، سرش پایینه و در حالی که انگشتهای یه مشتش رو با دست دیگه اش باز میکنه اروم میگه " دووو"     پی نوشت : امشب ٢١ اسفند یکی از شیفتهای ٣٠ ساعته من که اصلا هم حس درس خوندن نیست.... این هم ماشین بنده تو محوطه بیمارستان ...
19 اسفند 1390

باز هم مهد...باز هم امتحان

سلام. من و این امتحان ٢٣ اسفند باعث شده اصلا نیام سراغ کامپیوتر. تا وقت کنم میرم کتابخونه و از خاطرات پارسا همین بس که به محض ورودم میره سراغ کیفم در حالی که میگه به به ...به به... تا غنایم جا مانده از خوراکی های کتابخونه منو نوش جان کنه.... پرستار پارسا هم یه شب زنگ زد که من از فردا نمیام. ای داد بیداد چرا؟ چون بهش گفتم چرا بدون اطلاع من رفتی خرید و برا مهمونا ناهار درست کردی؟ (چون میدونم اشپزی در حضور پارسا خطرناکه و از طرفی صبح اس ام اس داده بودم که ناهار از بیرون میگیرم) و میگفت چون من ازش ناراضی ام دیگه نمیاد  شب همسرم زنگ زد و یه ساعتی صحبت کرد که فعلا بیاد. حالا اومده میگه طاقت دوری پارسا رو نداره و شوهرش گفته تو ساده ...
12 اسفند 1390

ماجرای سفر 2 روزه !!!!

برای تعطیلات ٢٢ بهمن پدر جون و مادر جون اومدن خونه ما. اون هم برای ٢ روز . اخه مامان معلمه و باید برمیگشتن. پارسا هم خوشحال از دیدن مهمون ها شروع کرد به شیرین کاریهای معمول و البته غیر معمول!!!! شنبه خیلی سرد بود. باد و بارون و یخ.... مامان اینا صبح زودتر راه افتادن تا اگه تاخیری هم باشه به کلاس فردا برسن....ولی ساعتها تو جاده معطل یخبندون و بسته شدن جاده شدن تا اینکه پدر جون زنگ زد که حال مامان خراب شده داریم با ١١٥ میبریمش بیمارستان. ساعت ١٠ شب بود و من تلفنی با پزشک کََََََََّشیک صحبت میکردم که گفت سکته قلبی هست و دارن میبرنش سی سی یو...... من هم که همینجور اشک ریزان و پارسا از پاچه شلوارم اویزوون دستم به جایی بند نبود.پسرم دو ش...
30 بهمن 1390