سيد پارساسيد پارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مهساساداتمهساسادات، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
سید صدراسید صدرا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

پارسا،گل پسر ما

بازی بازی

تمام وقت من و پسری به بازی کردن سپری میشه. البته گاهی با هم تلویزیون میبینیم. مثلا یه لقمه خنده و عموها و یا کودک و استاندارد. مثل اکثر نی نی ها عاشق پیام بازرگانی و و با اهنگ اولش  از خوشحالی دهنشو تا میتونه باز میکنه. وقتی از برنامه ای خوشش بیاد دست از بازی میکشه و تاتی میکنی و تو ٢ متری تلویزیون تلپی میشینه. و اما بازیهای این روزهای ما: یه پازل حیوانات اهلی داره که من صداشونو در میارم و با هم مرتبش میکنیم و بلافاصله سر و ته اش میکنه. ١٠-١٢ بار این مراحل تکرار میشه تا خسته شه از این بازی یه بازی دیگه هم اینه که بنده هاپ هاپ کنان و یا خر خر کنان دنبالش کنم و اون با هیجان فرار کنه پشت مبل و من یهو از یه طرف دیگه ...
4 بهمن 1390

یه سلمونی واقعی

  بالاخره پسری رو بردم سلمونی. چه گریه ای کرد. خوب بود خلوت بود. تو ٣ دقیقه موهاشو کوتاه کرد اون هم وقتی پسری تو بغل من اب نبات میخورد. بعد هم یه دوری تو فروشگاه زدیم. پسری از یه فرسنگی که یه نی نی میدید (‌سن ٢ تا ١٢ سال) بدو بدو میرفت دنبالشون و بهشون لبخند میزد. از کنترل من یکی که خارج میشد. پارسای من دلم ضعف میره از دیدن قدم برداشتن هات و حفظ تعادل کردنهات. از شنیدن صدای نفست وقتی  سرت رو میذاری رو بالشم و دستت رو میذاری زیر سرم و هلم میدی که برم از رو بالش کنار.... میدونی از وقتی تو شکمم هنوز نفس کشیدنت همون بلع مایع اطرافت بود، همون وقتی که از خون من اکسیژنی رو که تنفس کردم میگرفتی منتظر بودم تا صدای نفس کشیدن...
4 بهمن 1390

وقتی خودشو لوس میکنه

پارسا جدیدا وقتی میخواد خودشو لوس کنه و یا وقتی بهش میگی نه و یا نزدیک منطقه ممنوعه مثل اجاق گاز میشه خودشو این شکلی میکنه و همزمان میگه اووومممممم تازه عکس خودشو تو موبایلم میبینه و ادای خودشو در میاره و یا میبینه قربون صدقه اش میرم پشت سر هم تکرار میکنه ...
29 دی 1390

مسواک پارسا

سلام. سلام. سلام. کامپیوتر اینجانب هنگ کرده و خیلی کم سر میزنم به دفتر خاطرات گل پسر ( البته از زبان اینجانب) و حرفهای نگفته زیاده. چسبیدن پسری به بنده و دایم اویزون بودنشان شدیدا ادامه داره و تنها چیزی که باعث فراموش کردن مادر عزیزشون میشه  اسمارتیس میباشد. گاهی ارزو میکنم مثل کانگرو یه کیسه رو بدنم داشتم تا راحت تو خونه حمل و نقلش کنم. و اما اندر احوالات نی نی ما اینکه: از 19/10/90 رسما مسواک زدن رو شروع کرد. اول مسواک پرستارش رو از تو کیفش در میاورد و میرفت جلو در دستشویی و اینگ و اونگ که در رو باز کنین. من هم که تمایلش رو دیدم میبرمش تو دستشویی یه مسواک دست خودش و یکی دست من. مال خودشو زیر شیر میگیره و...
29 دی 1390

دیکشنری پارسا به فارسی

سلام پسر گل مامانی. پارسا جونم نمیدونی چقدر ناراحتم که اغلب اوقات روز رو پیشت نیستم. نمیتونم باهات حرف زدن و یا مهارت های دیگه رو تمرین کنم. حتی راه رفتن رو خودت تنهایی تمرین کردی و یاد گرفتی. البته اون موقع هایی که خونه هستم هم اینقدر شیطونی میکنی که تمرکز نمیکنی به حرفام ولی موقع خواب خوب گوش میدی چی میگم و وقتی برقها خاموشه و تو رختخواب هستی تمرین میکنیم. میگم گوش پارسا کو؟ گوشت رو نشون میدی و بعد با هم دست میزنیم و تشویقت میکنیم میگم دماغ پارسا کو؟ انگشتت رو میذاری رو بینی من. میگم : ببعی میگه؟ میگی بع بع البته بگم ها. اگه عشقت بکشه میگی. اغلب هم عشقت نمیکشه و باید 20 بار تکرار کنم تا لطف کنی و جواب بدی. هرچ...
15 دی 1390

مثلا خیلی تمیزه!!!

وقتی شیر گرم حموم رو باز میذارم تا بخار بگیره و گرم شه، فوری میره حوله شو میگیره زیر بغلش ( و گاهی حوله من رو هم کشون کشون میاره) و میکوبه به در و بهم نگاه میکنه تا زودتر ببرمش حموم. این بار که دید به جای در اوردن لباساش دارم هی ازش عکس میگیرم اومد موبایل رو از دستم گرفت و پرت کرد اونور.... موهاش حسابی بلند شده. دلم میخواد ماشین کنم سرش سبک شه. میگم حالا سرده گرم نگهش میداره. باشه برا بهار... اولین هله هوله ای که پارسا نوش جان کرد. و چنان علاقه ای هم نشون داد که هر چی دهنمونو باز کردیم و گفتیم "پارسا یکی بده..." دریغ از یه دونه ذرت پنیری بو داده..... وقتی زنگ موبایل در میاد و یا اس ام اس میاد با هیجان و ش...
15 دی 1390

پارسا برفی

مامانی که من باشم از اول دی سرمایی خوردم ،که هر روز بدتر از دیروز. از سرفه و گلودرد گرفته تا بیحالی و تبخال. گوش شیطون کر یه خورده بهترم. بابایی هم چند روزی سرما خورد و خوب شد. و اما پسری فقط هفته اول پاییز مریض شد تا حالا که شب ها بینی اش کیپ میشه و با چه مکافاتی توش قطره میریزم تا راحت تر بخوابه. ولی همه اینها باعث نشد تا امروز نریم برف بازی. از صبح بارش شروع شد و من هم  ظهر که فس فس کنان  برگشتم خونه با بابایی و پسری شال و کلاه کردیم بیرون. البته خیلی بیرون نموندیم.ولی همونقدر خوش گذشت. پسری بر خلاف همیشه دستکشش رو در نیاورد و برف یخ بسته روی اونو میخورد...   بقیه برف بازی در ادامه مطلب   ...
14 دی 1390

اولین ها

اولین سجده اولین مدادرنگی پسری در راه کشیدن دوشاخه تلفن   پی نوشت 1: مادر بزرگ ها و پدر بزرگ های عزیز.... سالم و شاد بمونید...ما حالا حالاها به شما احتیاج داریم... پس به خاطر ما... پی نوشت 2 : این پست با تمام نظرات با اشتباه من حذف شد و من دوباره اون رو نوشتم.... ...
5 دی 1390

اشک ها و لبخندها

ساعتها و روزها به سرعت میگذره و پسر کوچولوی من بزرگتر میشه.دوست دارم صد بار بمیرم تا پسرم عمر جاودانه داشته باشه. نگاهش میکنم. هم از خنده هاش شاد میشم و هم از لجبازی ها و نق زدن هاش... وقتی برای گرفتن چاقو از دستم مثل ابر بهار گریه میکنه و دماغ احتمالا شورش به لب هاش میرسه دیدنی میشه.... وقتی صدای هواپیما میاد و ناگهان تو کاری که میکنه ثابت میشه و به پنجره نگاه میکنه و بعدش به من لبخند میزنه دیدنی میشه.... وقتی برای اولین بار کفش پاش میکنی و اجازه میدی تو فروشگاه راه بره دیدنی میشه... همینطور میره و میره و به ادمها لبخند میزنه.... جوری که همون شب فیلمش رو برا هر کسی که میشناسم E-mail  میکنم.میره طرف ماشینهای بچه هایی که از مجتم...
30 آذر 1390